او از زندگیاش میگوید؛ از روزهایی که او را اینگونه اندوهگین کرده است.او مدتی را در زادگاه اش ،پروان سپری کرده و سالهای حاکمیت طالبان را آنجا بوده است. پس از تهدید بیشتر طالبان، از پروان فرار میکند و همراه با تعدادی از خانوادههای دیگر به کابل میآید. از یکی از روزهای تلخ زندگی اش که او را اینگونه اندوهبار کرده میگوید. آنروز بر میگردد به نیمههای شب زمستان که مردان مسلحی با ریش حنایی و ظاهری نامرتب به خانه اش هجوم میآورند و سلاح میخواهند. با دیدن طالبان، مضطرب میشود و برای یافتن راه فرار، در حالی که هیچ سلاحی در خانه ندارد، برای فرماندهی طالبی که به خانه اش هجوم آورده است، میگوید که سلاحی در باغ دارد و میخواهد با یکی از طالبها به باغ رفته و سلاح را بیاورد؛ اما بعد از این که با همراهی یک جنگجوی طالب از خانه بیرون میشود، کنار حفرهی باغش میان تاکهای انگور میرود، هریکینی که با خود برده را به زمین میزند تا هریکین خاموش شده و او بتواند برای خواستن کمک، طرف راه بیرونی باغ فرار بکند. صدیقه با نفسهای تند میدود و عقبش را نگاه میکند، حس میکند که آن طالب به دنبالش میدود. در حین دویدن و نفسگرفتن، روسری اش به شاخچهی درخت بند میماند و چوبی در چشمش میخلد؛ اما به خاطر عجله برای نجات جان خود و عزیزانش سوزش چشمش را حس نمیکند. او میگوید: «چشمم کمی سوخت کد؛ چون زیاد ترسیده بودم که خدای نکده به بچایم، یا به خودم کدام ضرر نرسانن د قصه ش نشدم و هموتو دویدم که از یکجای نی از یکجایی کمک بخایم.»
همین که عقب پاسگاه پلیس میرسد جیغ میکشد و کمک میخواهد و افراد پاسگاه با تیرهای هوایی به طرفِ خانه اش میروند.
پس از سقوط حاکمیت طالبان برای آزمایش چشمش به یکی از بیمارستان های دولتی در کابل میرود. پس از آزمایش، دکترها به او میگویند که خراشیدگی چشمش، باعث شده که به مرور زمان بینایی اش را از دست بدهد.
او حالا در کابل زندگی میکند و وحشتناکترین خاطره اش از دوران حکومت طالبان، به روزی بر میگردد که جنگجویان طالب به بار دوم به خانه اش حمله کردند. او میگوید که آن شب طالبان فرار کردند و غیب شدند؛ اما بعد از چند روز چهار نفر از همان جنگجویان دوباره آمدند. صدیقه میگوید: «سودابه، دخترم تازه سیزدهساله شده بود و آن نیمهشبی که طالبان برای گرفتن پول و اسلحه آمده بودند، در کنج خانه گریه میکرد.» طالبان اینبار آمده بودند که او را با خود ببرند و او را با یکی از جنگجویان خود ازدواج کند.همه اعضای خانواده حیران و مات مانده بودند که چه کار کنند. سودابهی نوجوان همین که از هدف آمدن آن چهار طالب میفهمد، با چابکی به طرف نانوایی میدود و دستهایش را با سیاهی دیگ آلوده کرده و به رویش میمالد.
«آن لحظه دنیا به سرم تاریک شد، دست و زبانم از حرکت مانده بود، چشمم هم آب میزد و سوزش داشت. وقتی دوباره گفتند که پشت دختر آمدیم! باید عروسی کنه، متوجه دخترم سودابه شدم که با حرکات غیرنورمال از تنورخانه بیرون شد. خدا رحم کرد و متوجه ترفند دخترم شدم و گفتم که یک دختر دارم، دیوانه است.» صدیقه در این لحظه، به تنورخانه اشاره میکند، میگوید: «اگه به گرفتن همی دختر آمدین، بگیرین و ببرین.» طالبها که سودابه را با آن وضع میبینند، سر شان را پایین انداخته و بدون این که به پشت شان نگاهی کنند، از خانه بیرون میشوند. صدیقه، در بارهی آنروزهای تاریک میگوید که در کوهدامن و پروان، بسیاری از دختران جوان و نوجوان را جنگجویان طالب با خود به ازدواج تحمیلی میبردند و یا به کندهار میفرستادند.
بسیاری از دختران به جبر و یا از ترس جان به این خواست طالبان تن دادند. تنها شمار محدودی؛ مثل سودابه میتوانستند با سیاهکردن صورت و کثیفکردن لباس خود با مدفوع حیوانات خود را دیوانه جا زده و از ازدواج با جنگجویان طالب نجات بدهند. دخترانی که به کندهار فرستاده میشد، سرنوشت نامعلوم در انتظار شان بود و هیچ خبری به خانوادههای شان از آنها نمیرسید.
در آن میان دخترانی هم بودند که با وجود نامزدبودن شان، ممکن بود مورد انتخاب جنگجویان طالب قرار بگیرند.