رابو
رابو
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

داستانی تلخ اما واقعی.

سودابه از گذشته‌هایش میگوید.
از روزهایی که چون سکوتی طاقت فرسا و آسمانی خالی او را اندوهگین کرده است.
اورا درحالی می یابم که موهای شقیقه اش سفید و با دست‌هایی لرزان چایی اش را سر می‌کشد.
او مدتی را در زادگاهش سپری کرده.
زادگاهی که چون خلاء زندگی او را سرکوب نموده .
هنگامی که مرا چون نوزادی قنداق بر اسب نشاندند و به دیاری دیگر فرستادند . گفتند، وطن تو اینجا است.
من چون پنجره ای برای دیدن و شنیدن کودکان در آغوشم به جای عروسک هایم بودم.
چه میدانستم معنی زندگی چیست؟ من حتی نمیدانستم وطن واقعی آدمی کجاست.
جز پارچه‌ای سفید، رسم زن بودن را نیاموخته بودم و سرنگون این دنیای غبار آلود شده بودم .
چه روزها، که از صدای وحشت‌آور پروانه ها و نوازش دست‌ها من در ته دریا ماندم.
و هربار لعن و نفرین برای من، که در زمستان ها با دست هایی خالی، برف‌ها را جمع میکردم.
راستش،
سالهاست برق آفتاب را بر گیسوان و جسم نیمه جانم ندیده‌ام .
پرویز میگفت، که باید بمانم و بسوزم و بسازم .
رسم زندگی این است؛ و زندگی بدون روزهای بد نمی شود .
و خواهرانش، که هربار با چوب به جانم می افتادند و می‌گفتند‌، بچه ات اگر به دنیا بیاید مانند خودت ناقص العقل است. و از درد به خود جمع میشدم .
من چه میدانستم، در دیار غربت میان این شهر خاموش باید رسم زندگی را بیاموزم.
من اصلا زندگی نکرده بودم.
من هنوز در کوچه های معصومیت خانه‌مان بودم.
بعد آن همه افترا و بیراهه و کشتار فرزندان، فقط بعد ۵ ماه از ازدواجی نامعلوم؛
دانستم همه در این دنیا محکوم اند .
و احساسات خارج از مذلت نیست
من به بارها به پرویز گفتم، که می روم می روم و هربار چون لبخندی بر چشمانِ وحشی بی شرم، مشتی نثار صورتم کرد.
دیگر تحمل آدم های تنگ نظر را نداشتم .
و در خلا زندگی چون غربت گل‌ها هر بار به انتظار روزهای از دست نشسته‌ام.
همه چی را میخواهم فراموش کنم.
اما آن روز که چون لگدی بر سر به زادگاه ام فرستادند، حتی پدرم مرا نپذیرفت.
من به دیدار آن ابرساکتی رفتم ،که دیگر نبود.
از شدت ضربات حرف‌ها و طعنه‌ها عقل‌ام را از دست داده بودم .
آنقدر بر سرم کوبیدند؛ که جانم را نیز می خواستم از دست بدهم.
روزها، بیمارستان چشم انتظار افرادی بودم که خانواده نامیده میشدند. اما حتی آنها‌نیامدند.
من الفبا را کامل نیاموخته بودم، که ترک شدم.
و چون برگ ها از درختان به دار زده شدم .
من بارها با لبخند مُردم .
و هربار خواندم:
آیا دوباره خواهم رقصید؟
آیا دوباره گیسوانم را شانه خواهم زد؟

رسم زندگی
نوشتن بیرون جهیدن از صف مردگان است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید