من یک زن هستم .
همچون ریشه های درخت بی نام و تنها. چون لبخندی ساده لوحانه با تمام فشارها به دیدار آرزوی واژه های، ساده فریب می روم.
سهم من از زندگی گردشی، محزون در سایه نقاب حقیقت های یاس آور بود.
سهم من از برگ های تاریخ، دستمال تیره قانون و طاهباز حیثیت بود .
و تن متناهی من با تمام خستگی و پریشانی فارغ از تمام افسانه ها، فاصله ای کاذب بود.
و زمانی که شب مکرر شد.
من تمام چوبه های دار را امتحان کردم و چون خانه ای تنها به انتظار آرزوهای فراموش شده نشستم .
من زندگی ام را بخشیده ام .
هنگام متولد شدن من روحم را بخشیده ام.
من چه هستم؟
انسان ام؟حیثیت ام؟آبرو؟غذا؟خانه؟
مادر؟...
من هرچه بودم جز یک زن .
من ستارگان خاموش را دیدم،من
سکوت دریا را دیدم و هربار چون اولین تبسم به زندگی نشستم .
من دیگر چروک برداشته ام از غم .
گیسوانم را میبینی؟چه میکند؟لحظه ای یک جامعه را برهم می زند و لحظه ای یک زندگی را سامان می دهد.
من در اعماق سیاهی پایبند زندگی بوده ام .
و رقص کنان به انتظار تمام ریشه های خشک شده ام من را قطع کنین با جوانه هایم چه میکنید؟
من تمام رویاهای زنان ام .
من آرزوی مرگ را بر تمام تیره دلان؛ این دیار می خواهم.
و همچون استوار چون توفانی سهمیگن به سراغت می آیم .
من را تبرزنی، این دنیا به چه درد میخورد.
بگذریم بگذریم ؛
من آن زن را سالهاست دفن کرده ام.