من میگم این صبر آدم کجای آدم است که یک روز، به یک باره و بدون هیچ خبری توی تمامی این اتفاقات روزمره ای که داری از سر میگذرونی یکهو تمام میشود؟
برای مثال من همیشه آدم عجولی بودم .
توی راه رفتن ، قدم زدن ، به جایی رفتن و..
اما هیچگاه این موضوع را نفهمیدم که این صبر دقیقا کجای من بود که من رو وادار به مدارا کردن در تعاملات و ناملایمتی هایی که نزدیکانم به من تحمیل میکردند ، میشد .
هیچگاه نفهمیدم که یکهو چه فعل و انفعالاتی رخ میداد که این من ، یکهو بین تموم این تعاملات انگار که پتکی به سرم می خورد و حتی برقراری کوچکترین ارتباط با آن آدم برایم سخت و طاقت فرسا میشود.
بنظر شما هم این موضوع خیلی غمگین است ؟
اینکه یکهو خوشحالی ، ناراحتی ، بیماری و درد دیگری بشدت قبل برایتان مهم نباشد
و بتوانید ساده از کنارشان گذر کنید؟
برای من این موضوع غمگین است که گاها پیش می آید که حس میکنم همراهی و همدلی من نسبت به غریبه ها بیشتر و بیشتر است تا اون آدمِ به ظاهر نزدیکِ من!