کنکور نزدیکه!
منم مثل سه ماه قبل،آماده نیستم.
واسم هر دقیقه و هر ثانیه با حسرت میگذره.
حسرت خیلی چیزا!
ساعت روی دیوار، با اون عقربه های نوک تیزش
مثل نیزه از پشت من و هل میده به سمت کنکور.
دیگه هر تیک تیک ساعت مثل سنگ کوچکیه که داره ترک شیشه آرامشم رو بیشتر می کنه.
نمی دونم اگه این شیشه بشکنه قراره چی بشه.
میدونی!
انگار توی قایقیم که داره به یه آبشار نزدیک میشه
هر لحظه و هر ثانیه.
اما من نه طناب محکمی ساختم، نه قایق رو به جایی بستم و نه حتی پاروی درستی دارم که مقابل جریان آب بایستم.
جریان آب خیلی بی رحمانه و سریع می گذره،
تا چشم بهم می زنم میبینم حدود ۱۰ متر جابه جا شدم.
انگار این جریان آب، گرسنه تر از آبشاره.
راستش گه گاهی می خوام از توی قایق خودم رو پرت کنم به آب و بی خیال طناب و پارو بشم.
ولی، اون وقت میبینم بازم مثل افتادن توی آبشار غرق میشم.
بعضی وقتا میخوام مسیر قایق رو عوض کنم، اما جریان آب خیلی زیاده و من نزدیک آبشارم.
اصلا می خوام نه خودم رو پرت کنم نه مسیر قایق رو عوض کنم.
دست رو دست میزارم و منتظر میشینم تا به آبشار برسم،ولی شاید اگه از الان طناب رو می بافتم یا درست پارو می زدم می تونستم نجات پیداکنم؟
اصلا نمیدونم با طناب خودم رو نجات بدم با پارو زدن؟
حتی نمی دونم کدوم طناب یا پارو از چه جنسی برای اینکار مناسبه
پلاستیکی یا چوبی؟
وجودم پر از این دو به شک هاست.
توی این موقعیت انگار بیشتر از درس خوندن و برنامه
به اطمینان نیاز دارم.
مهم هم نیست اون اطمینان درست باشه یا غلط.
فقط باشه!
باشه که نزاره میون این موج های مختلف که هر کدومش به یه سمت میره از مسیر مبهمی که دارم منحرف شم.
می ترسم قبل از رسیدن به آبشار این سنگ های بزرگ و کوچک اضطراب و ناامیدی کارم رو بسازن.
سنگ هایی که گه گاهی جلو راهم سبز میشن
و هر بار یه بخشی از قایقم رو زخمی می کنن.
هر بار که سعی می کنم به این سنگ ها بر نخورم
نمیشه
چون اونقدر آب شور توی هر موج آب رفته توی دهنم که سرگیجه ام نمی ذاره درست موانع رو تشخیص بدم.
با وجود همه اینا مجبورم واسه خانواده ای که توی خشکی که سال ها با من فاصله دارد
ادا دربیارم
که حالم خوبه و هیچ مشکلی ندارم.
اونا اونقدر با من فاصله دارن که نه صدام رو می تونن بشنون که بخوام شکایتی کنم نه چیزی.
فقط تصویرم رو می بینن که اونم شبیه به یه سایه است همین.
فقط حیف که سایه ها حال بد رو بیشتر و حساس تر نشون میدن،
واسه همین باید ادا در بیارم.
و الا متهم به قدر نشناسی و کسی که زحمت پدر و مادر را حدر می دهد شناخته میشود.
گه گداری چشمم به تصویرم روی آب خروشان و ناصاف می افته
تنها آن زمان که می فهمم منی وجود دارد.
تازه اون موقع همنمی تونم خود واقعیم رو ببینم
یه تصویر به ریخته که انگار اونقدر آب دریا با چکش زده که به یه شکل دیگه درش بیاره اونم نشده
و خود واقعیم نیست.
چه خوب میشد
چه خوب میشد توی این مسیر دردناک و البته مبهم
یک راهنمای دانا و صادق وجود داشت.
یک راهنمایی که بگه چه چیز درسته و چه چیز نه،
تا حداقل زمان و وقتم صرفا برای هدایت قایق مصرف بشه نه انتخاب مسیر.
اما توی این مسیر یک مشت ناخدای خودخوانده وجود داره
که هرکدوم مسیری و روش متفاوت
و خیلی وقت ها حرف های ضد و نقیض میزنه.
وقتی هم که نا امید از همه اینا، میخوام از ستاره ها کمک بگیرم برای مسیر یابی
میبینم ای دل غافل!
اصلا ستاره ای در آسمان نیست.
راستش از ابتدا هم نبود
فقط به ما میگفتن هست حالا می فهمم.
وقتی جریان آب یه ذره از اون تب و تابش می افته
کناره های قایقم پر می شود از ماهی های مختلف که هر کدوم رنگ و شکل متفاوتی دارن.
هوس می کنم خم شم و بر رویشان دستی بکشم
اما
اونوقته که هر چی زحمت برای دور شدن از آبشار کشیدم به باد فنا میره.
باید بی توجه به آن ها به کارم ادامه بدم،
یعنی مجبورم.
توی این حال و هوا
میبینم چند تا قایق دیگه با فاصله کمی از من
دارن با آب می جنگن.
اون قایقا تقریبا همشون به رنگ قهوه ای و
از جنس چوبین و چند جاشونم شکسته
درست مثل قایق خودم
اما فکر نمی کنم من و آدم هایی که تو قایقا هستن
به اندازه قایق هامون بهم شبیه باشیم.
جریان آب بعضی وقتا باعث میشه قایق هامون بهم برخورد کنن و درگیر بشیم.
توی این لحظه حس اون گلادیاتور هایی رو پیدا می کنم که بدون میل و علاقه مبارزه می کردن.
این موقعس که تصور از وضعیت خیلی از قایق ها و سرنشیناشون کلا عوض میشه
می بینم که حال اکثرشون مثل منه.
اخه وقتی از دور نگاه می کنم
یه تصورات دیگه ای دارم.
راستش خیلی دوست داریم وقتی که میبینیم یه قایق رانی تو مشکله یا نمی تونه خوب پارو بزنه براش پارو بزنیم یا حداقل پاروی خودمون رو بهش قرض بدیم تا یکم از آبشار فاصله بگیره
اما
خیلی وقتا این کارمون نتیجه عکس داده.
خسته ایم
واقعا قایق رانان خسته ای هستیم.
نمی دونم میشه اسم قایق ران رو روی خودمون بزاریم یانه چون اکثر مواقع هر کاری می کنیم بجز قایق رانی.
دیگه فقط واسه رسیدن به اون آفتاب دم غروبه که داریم گه گاهی یه نیم چه پارویی میزنیم.
حتی بعضا مهم نیست که بیافتیم توی آبشار.
فقط واسه اینکه حداقل پدر و مادرمون رو راضی کنیم پارو میزنیم.
وقتی هم که چشممون میخوره به قایق هایی که چند تا بادبان دارن
بعضیاشون هم موتور برقی دارن و با زحمت خیلی کمتر از ماها دارن از آبشار دور میشن
دیگه خیلی سست تر میشیم.
یا بهتره بگم میشم.
می دونی سختر از اینا چیه؟
اینه که میبینی کسی که میتونست بهترین دونده باشه داره فقط پارو میزنه
اینه که میبینی کسی که میتونست بهترین نقاش بشه داره فقط پارو میزنه
اینه که میبینی می تونستی توی این مسیر با آرامش و لذت ماهی بگیری،
از کنار دونه دونه ماهی ها میگذری و حتی نمی تونی بهشون یه نگاه بکنی.
و در آخر هم میبینی کسی که داشت به هدفش میرسید یه هو دید داره پارو میزنه تا تو آبشار نیافته.
واقعا نمی دونم چرا خودم رو انداختم توی این مسیر
فکر کنم داشتم میرفت جای دیگه ولی یهو
دیدم یه جای دیگم.
چشمم رو دوختم به بادبان
کوچیک قایقم
راستش تازه فهمیدم این بادبان رو قایقم داشت،
حالام که نمی دونم چطور ازش استفاده کنم.
به نظرم توی این موقعیت بهترین کار این باشه که خودم و به غرق شدن عادت بدم
و سعی کنم اون لحظه کمتر عذاب بکشم.