رحمان نقی‌زاده
رحمان نقی‌زاده
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

من و نوت؛ روایتِ یک عاشقانه از دور!

آن‌روزها که قرار بود دورکاری زود تمام شود!
آن‌روزها که قرار بود دورکاری زود تمام شود!

همه‌چیز از کافه‌ای در انقلاب شروع شد؛ «چرا نوت نمی‌گیری؟ برای تو که می‌نویسی عالیه.» این شروع رابطۀ عاشقانه من و سامسونگ گلکسی نوت بود!

اجازه بدهید برگردم عقب‌تر...

چندهفته‌ای بود که گوشی‌ام را در بی‌آرتی تئاتر شهر از دست داده بودم. جست‌وجوهایم برای خرید گوشی جدید هم مانند همیشه با اعصاب‌خردی و سردرگمی همراه بود. تا این‌که جمله‌های بالا از دوستی نجاتم داد. آن روزها نوت 5 آخرین نسخۀ موجود بود؛ گران، ولی دوست‌داشتنی! بالاخره هرطور که بود – خرید اقساطی از آشنایی در شهرستان! – رابطۀ عاشقانه من و نوت آغاز شد. رابطه‌مان چندسالی پایید؛ تا روزی که مرگِ او ما را از هم جدا کرد. مقصر هم من بودم: حواسم نبود که گوشی روی میز و متصل به سیم هندزفری است و حرکت کردم. افتاد و تنها ماندم.

البته که این‌ها همه مقدمه است بر آن‌چه که می‌خواهم در #روایتگرباش ویرگول بنویسم، ولی گفتم بنویسم که شاید آرامشی بر این اندوهِ این عشقِ دورهنگام باشد.

باری، بهترین روزهای زندگی دیجیتال من با نوت 5 می‌گذشت. عکس‌های زیبایی که می‌گرفت چشم‌وچراغِ پست‌ها و استوری‌های اینستاگرامم بودند. آخ از آن قلم شگفت‌انگیز؛ همراهِ بی‌ادعای جلسه‌ها و بی‌کاری‌ها و نوشتن‌ها. هرجا که جلسه‌ای بود سریع قلم را درمی‌آوردم و با حسی مانند یک برندۀ پولیتزر نوت برمی‌داشتم! بی‌کار که می‌شدم خط‌خطی می‌کردم، و هرجا جرقه‌ای از یک شعر یا طرحی از یک داستان در ذهنم آتش می‌شد سریع قلمی‌اش می‌کردم.

سال‌ها از آن روزها گذشته و امروز تصورِ دوباره‌داشتنِ گلکسی نوت مجابم کرد که پشت کی‌برد بنشینم و از این روزهای کمترمعمولی روایت کنم.

تا این‌جا کنترل‌+اِس کنم و بروم سراغ مطالعۀ یادداشت‌های دیگران. مغزم پُر است از پرسشِ «یعنی آن‌ها از چه، و چگونه نوشته‌اند؟»

دقایقی بعد: خواندم؛ بیشتر حرفه‌ای نوشته بودند و آموزشی. من – به‌سیاق اولین نوشته‌ام در ویرگول (دنیای من و کتاب) – تصمیم دارم که در وبلاگ ویرگولم فقط از احساس و تجربه بنویسم و نوشته‌های رسمی‌تر و آموزشی را در همان یادداشت‌های وبلاگ خودم «عقاید یک گرگ» منتشر کنم.


در آستانۀ یک‌سالگی

بعد از گذر یک سال نمی‌شود که همه‌اش با کت پشت میز نشست!
بعد از گذر یک سال نمی‌شود که همه‌اش با کت پشت میز نشست!

غمزه‌ای از تقویم کافی‌ست تا به اولین سالگرد آغاز دورکاری‌ام برسم. هنوز نمی‌دانم که این یک سال را باید از سال‌های عمرم بشمارم یا نه. به ما گفته بودند همین‌که هوا گرم‌تر شود، شرّ این ویروس هم از سر زندگی‌مان کم خواهد شد؛ و – شما را نمی‌دانم – من که باور کرده بودم! این بخش‌های داستان را همه‌مان می‌دانیم؛ که چه‌ها بر ما گذشت و چه چیزها از آسمان به زمین افتاد و چه چیزها از زمین به آسمان.

حالا می‌خواهم – تا زمانی‌که کمی از داغی چای‌شیرینم کمتر شود و بتوانم شام بخورم - چند برش از این ماه‌های خاکستری را بنویسم؛ باشد که دقایقی را همراه زندگی هم باشیم.


یک سازمان خوب کارمندانش را تنها نمی‌گذارد

از همان روزهای ابتدایی شیوع (و انکار شیوع) کووید-19 در ایران هلدینگ بُنتک (شرکت دوست‌داشتنی ما) عقلانیت را چراغ راه خود قرار داد و برنامه‌های خاصی برای دورکاری تدارک دید. تجربه‌ای نداشتیم؛ امّا حالا – همان‌طور که مدیرعامل‌مان در جلسه‌ای آنلاین گفتند – آن‌قدر در این کار (دورکاری) حرفه‌ای شده‌ایم که می‌توانیم بعد از دوران کرونا هم در صورت نیاز بدون هیچ دغدغه‌ای دورکاری را بخشی از روال کارمان قرار دهیم.

از همان روزها، من و همکارانم در دپارتمان محصولات محتوایی بنتک، به‌خاطر جنس دورکاری‌پذیر شغل‌مان وارد دورکاری 100درصدی سازمان شدیم. می‌خواهم بگویم که حتی در سیاه‌ترین و دشوارترین شرایط هم اگر به‌فکر هم باشیم و درست مدیریت کنیم می‌توانیم اندکی آرامشِ خاطر برای دیگران به‌ارمغان بیاوریم؛ و بنتک و مدیرانش این آرامش را برای من و همکارانم ایجاد کردند.

خب، ما چه کردیم؟! ما قربانیان کروناییم و نباید بابت عملکردمان در این یک‌سال بازخواست و قضاوت شویم!


لپ‌تاپ قدیمی‌اش خوبه

مثل آن بزرگواری که وسط دریا برای اینکه در مسیر دهان کوسه نیفتد به بالای درخت پناه می‌برد؛ من هم مجبورم معتقد باشم که «همه‌چی جدیدش خوبه، لپ‌تاپ قدیمی‌اش!»

وقتی که دورکاری شروع شد و جای پایش را مستحکم‌تر کرد، رسیدگی من به لپ‌تاپم هم شدت گرفت. این دوست قدیمی، که یک‌بار هنگام نصب ویندوز 10 کم آورد و من شرمندگی را در چشمِ دوربینش به‌وضوح دیدم، تا پیش از دورکاری همراه شب‌های فیلم‌بازی و تایپ‌های گاه و بی‌گاه بود. حالا ناگهان با بار سنگین «دیوایس اصلی یک نویسندۀ محتوا بودن» مواجه می‌شد. ساعت‌های طولانی فعالیت و تایپ‌های بی‌امان و وب‌گردی‌ها و دانلودها و... نفس قرمزِ عزیزم را بریده، اما کم نیاورده است. مثل بیمارانی که بدون دستگاه‌های بیمارستانی خاص نمی‌توانند به زندگی ادامه دهند، لپ‌تاپ من هم بدون اتصال به شارژر نمی‌تواند کار کند. با همه این تفاصیل، شب‌ها پیش از خواب با بوسه خاموشش می‌کنم که بداند قدردان حضورش هستم.

اگر یک لپ‌تاپ بهتر و تازه‌تر و قدرتمندتر داشتم کیفیت کارهایم بالاتر می‌رفت؟ گمان می‌کنم همین‌طور باشد. واقعاً جاهایی هست که به‌روشنی می‌بینم چقدر عملکرد ضعیف دیوایس‌هایم روی کیفیت کارم تاثیر می‌گذارند. فقط هم لپ‌تاپ نیست؛ گوشی موبایل کوچکم هم – پلِ اتصال من به‌دنیای دیجیتال با هات‌اسپات! – یک‌جاهایی دیگر یارای همراهی ندارد.

تجربه: اگر قرار است دنیا به سمتی برود که دورکاری و کار از خانه عادت گروهی از ما شود باید فکر سخت‌افزارهای قدرتمندتری باشیم. من هم به این امید ادامه می‌دهم که یک‌روز – به‌زودی امیدوارم! – علاوه‌بر نوت 20، لپ‌تاپ بهتری هم بخرم! یک هدست پیشرفته، دوربین فیلمبرداری و تجهیزات یوتیوبرشدن هم نیاز دارم البته! باید منتظر کمپین‌ها و مسابقات دیگر باشم تا کم‌کم همه را تهیه کنم!


کتاب‌ها مهربان‌اند

تحمل روزهای طولانی و نفس‌گیر درخانه‌مانی با کتاب‌ها بود که تحمل‌پذیرتر می‌شد. روزهای با کتاب‌های کاغذی و شب‌ها و پیش از خواب کیندل. خدا را شکر که ذخیرۀ کتابم زیاد بود و کتاب‌فروشی‌های آنلاین هم باز بودند. یکی از کتاب‌های خوبی که در این دوره بسیار به من کمک کرد «روان‌درمانی اگزیستانسیال» نوشتۀ یالوم بود. این کتاب سنگین بود، اما کمک می‌کرد که با مسئله‌های روانی‌ام مواجه شوم و کنار بیایم. اگر این کتاب را نخوانده‌اید حتماً روی لینک بالا کلیک کنید و خلاصه‌ای از آن را برای آشنایی بیشتر مطالعه کنید.


کمی شخصی‌تر...

سال خوبی بود یا نه؟ بستگی دارد بخواهم از چه زاویه‌ای نگاه کنم. خوب بود، چون عشق داشت و امید به آینده در کنار کسی که دوستش دارم. بد بود، چون چربی‌ها افزود و روان کاست و از این دست اتفاق‌ها.

تولد 31 سالگی‌ام هم در اوج همین دوره کرونا و یکی از پیک‌های پُرشمار آن گذشت. البته حالا که یک‌سال از جهان‌گیری کرونا گذشته، همه می‌توانند بگویند که یکی از تولدهایشان در این روزها نابود شده است. ولی خب دلیل نمی‌شود که من هم اندکی ناله نکنم!

امّا هنوز امیدوارم. امیدوارم که پس از این تاریکی، روز روشنی سر بزند و من بتوانم با آن‌چه در این مدت اندوخته و آموخته‌ام قوی‌تر از پیش ادامه بدهم. اعتراف می‌کنم که بیشتر اوقات را به ناامیدی و تلخی گذرانده‌ام؛ اما هرازگاهی جرقه‌ای در سینه‌ام روشن می‌شود و امیدوارم می‌کند که بیشتر بخوانم، بیشتر یاد بگیرم، بیشتر بنویسم و بیشتر انسان بهتری باشم.

چه راهکارهایی دارم؟

- عشق و کسی که عاشقم است؛

- دوستی‌های خوب قدیمی را دوست‌تر می‌دارم؛

- شبکه‌سازی‌های شغلی را آنلاین ادامه می‌دهم؛

- روی موفقیت درسی‌ام تمرکز می‌کنم؛

- کتاب می‌خوانم؛

- شعر، داستان، مقاله و... می‌نویسم؛

- رنگ‌آمیزی می‌کنم!

- فوتبال می‌بینم.


لطفاً شما هم برایم بنویسید که چه راهکارهایی برای سالم گذراندن این روزها دارید؛ چه سلامت جسم، و چه سلامت روان. شاید یکی از تجربه‌های شما همان چیزی باشد که زندگی من/ما را نجات می‌دهد.

روایتگرباشکروناکسب‌وکارکتابتکنولوژی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید