کلاس اول ابتدایی که بودم، یکی از بزرگترین مشکلات م این بود که فراموش میکردم چه مشقی را برای فردا باید انجام میدادم
چندین بار در مسیر برگشت به خود یادآوری میکردم اما نمیدانم که چرا بعد از چند دقیقه به کلی یادم میرفت ، البته ، مسیر هم بی تاثیر نبود چون من سال اول دبستان را در روستا بودم و برای رسیدن به مدرسه یک ساعتی باید پیاده روی میکردم و مسیر همیشه پر بود از تفریحات و سرگرمی هایی که مسیر را طولانی تر هم میکرد ، از قبرستانی که در مسیر بود تا باغ ها و جوب های آب تا حیواناتی که می دیدیم از زنبور و ملخ تا مار و مارمولک تا سگ و گوسفند
برای رسیدن به خانه دو مسیر اصلی وجود داشت یکی کوچه باغ و دیگری راه آسفالته که ممکن بود در مسیر کسی ما رو ببینه و سوارمان کنه
البته صبح ها زیاد مشکلی نبود ولی در ظهر و با گرم شدن هوا گاهی این میسر طاقت فرسا میشد
یادم میاد که سرمای زمستون هم برای خودش مسئله ای بود یه کاپشن فیروزه ای مایل به سبز داشتم که ، زمستون ها مادرم کلاهش رو مینداخت و کش های دور کلاه را چنان میکشید که صورتم مچاله میشد
داشتم از غم اون دوران می گفتم
از یاد بردن مشق شب اینقدر برایم استرس داشت که اصلا از یاد نمی برم و شاید هم نتوانم توصیف کنم ، اون زمان مثل الان نبود که کلی شبکه اجتماعی و اینترنت باشه و تو بفهمی که دنیا فقط اون چیزی که میبینی نیست ، من تا چند سال فکر میکردم تنها خودکاری که در جهان وجود دارد خودکار بیک است و مدل دیگه ای رو اصلا ندیده بودم
فیلم آلمانی خداحافظ لنینین ، شاید این وضعیت رو بخوبی بتونه نشون بده
https://www.imdb.com/title/tt0301357/
خلاصه دورانی بود و غمی که هرروز ساعت شیش و هفت شب بعد از بازی و سرگرمی به سراغم میآمد همین بود(تکلیفم چی بود؟)
الان که به درگیری های اون زمان نگاه میکنم، شاید بخاطر اون همه حرص خوردن بخندم
اما به غیر از این مورد کوچک شدن غم ها در گذر زمان مورد دیگه ای هم !هست و اون کوچک شدن غم در مقابل غم بزرگ تر است (مشکل در مقابل مشکل بزگتر از بین می ره، شاید به همین دلیله که وقتی با دوستامون درددل میکنیم ، میخوان ثابت کنند این که چیزی نیست من بدترش رو داشتم)
بزرگی میگفت هر وقت غمگینی ، درواقع جاهلی ، نمیدونم شاید از این دیدگاه بشه جمله بالا رو نگاه کرد
فکر میکنم در نوشته های قبلی گفته بودم که انسان بیشتر در ذهن خود رنج میبرد تا در واقعیت و این که چیز های زیادی هستند که انسان رو عذاب میدن ولی چیز های کمی هستند که آدم رو برای مدت کمی خوشحال میکنند
جدیدا پادکست طبقه ۱۶ رو شنیدم که اشاره ای به کتاب ژن خود خواه کرد ، این کتاب رو قبلا خوانده بودم و با این اشاره جرقه ای در ذهنم خورد
البته توصیه به خواندنش ندارم ولی دید جالب و ترسناکی دارد
این که شما ظرفی هستی برای حمل و انتقال ژن هایتان و وظیفه بقا و تولید مثل دارید
و تمام این استرس ها برای این است که شما به این دو هدف اصلی برسی
ولی قرار نبوده که شما به این موضوع آگاه بشی و حالا هم توقع آرامش داشتن با هدف اصلیت در تعارضه
نمی گم نمیشه کاری کرد که اصطکاک کمتری متحمل بشی و راحت زندگی کنی
بلکه میگم باید به این تعارض بنیادی هم فکر کنی