رامش
رامش
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

ایران خانم



مادرم فزند آخر خانواده اش است دختر کوچک خانواده که وقتی پدرش را از دست داد آنقدر کم سن بود که حتی کوچک ترین چیزی از پدرش به یاد ندارد وهرچه که هست یا در خواب هایش می بیند همه و همه را از عکس هایی به یادگار مانده دارد، گاهی می بینم چقدر غمگین پای خاطراتی که خواهرانش از پدر بزرگم تعریف میکنند می نشیند و سراپا گوش میشود بلکه خودش را در آن صحنه و در آن خاطره تصور کند

او سه خواهر دارد امروز قصد کردم که از یکی از آنها بنویسم

نامش "ایران " است ایران خانم پیر زنی است با با مو هایی سپید درست مثل قلبش

ایران خاله هم مثل مادرم سنی نداشت که پدرش را از دست داد

او پدرش را دیده بود کنارش رشد کرده بود با او بازی کرده بود و در آغوشش کشیده بود؛ به یک باره فهیمد که هیچ یک از این ها دوباره تکرار نخواهد شد

شوکی که از این اتفاق به او وارد شد باعث ایجاد بیماری شد که هنوز که هنوز است با آن دست و پنجه نرم میکند .

در پاندزده سالگی به اجبار مادرش با مردی که اورا دوست نداشت ازدواج کرد خودش همیشه می می گفت :« من همیشه آرزو داشتم معلم بشم اما ازواج کردم و نشد .حالا که رویای آرتیست شدن تو ی سرت داری بچسب بهش تا هم سن من که شدی حسرتش رو نخوری»

هفده سال پیشتر نداشت که پسر اولش به دنیا آمد " بابک " من هیچ وقت اورا ندیدم اما هرچه از بابک شنیدم جز خوبی نبود مثل فرشته قصه ها فرشته ای که سفرش کوتاه بود

ایران فرزند جوانش را با دست خود به تن سرد خاک داد.

مادری سی و چند ساله چند روز بعد از این اتفاق مادرش را هم از دست داد

ایران خاله همیشه برایم قصه میخواند و از شاهنامه میگفت یکی از چیز هایی که باعث شد از کودکی با کتاب انس بگیرم همین بود

حتی وقتی خانمان حس خانه بودن را از دست میداد برای کودکی و من نقطه امن جهان می شد

مادر بود برای همه مان

چند روزی است به این فکر میکنم که اسمت را چقدر درست انتخاب کردند «ایران»

رنج کشیدی اما قوی ماندی و برای همه مادر بودی

رامش

بیست هفتم مهر هزار و چهارصد یک

ایرانمهسا امینیرامشآزاد نویسی
ترانه خون شهر کَر ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید