Ramin Najjarbashi
Ramin Najjarbashi
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

مواجهه (بندر عباس، بلوارِ ساحلی)

مواجهه داستانِ دیدار من با آدم‌هایِ واقعی است، شاید در برخی از روایت‌ها توالی زمانی اتفاقات واقعی نباشد یا برخی از دیالوگ‌ها هیچ‌گاه انجام نشده باشد ولی ذهنِ من دوست دارد این مواجهه‌ها را اینگونه روایت کند.

پیام داد «حاجی حق من بود بیشتر از این شاد باشم»، پیغامش را چند بار خواندم، از توی شکلک‌هایِ گوشی یک لبخند کج‌ومعوج پیدا کردم و فرستادم تا برود هزاران کیلومتر دورتر رویِ صفحه‌یِ گوشیِ تلفن‌اش که احتمالاً مثلِ خودش نحیف و لاغر مردنی است! «لاغر مردنی» را مادرم به من می‌گفت زمانی که خیلی کوچک بودم و او هم همان‌قدر لاغر بود و حتی بیشتر. کمی به تصویر پسرک نگاه می‌کنم و صفحه‌یِ چت را می‌بندم، توی سرم یک نفر می‌خواند با لهجه‌یِ جنوبی «اِی موم جِمایَه، اِی بله، ایسَک شِمایَه، اِی بله، نَوَک وَک اِی کِه، ای بله» و دسته جمعی بعد از هر عبارت فریاد می‌زنیم «اِی بله» و می‌خندیم، تویِ یکی از موتورهای سه چرخ نشستیم و داریم حد فاصل راه آهن بندر تا خیابان ساحل را طی می‌کنیم و همان پشت در گرمایِ سوزنده‌یِ خردادِ جنوب پسرک داد می‌کشد «اِی موم جِمیلهَ» و پاسخ می‌شنود «اِی بله».

پسر را اول بار در همان راه‌آهن بندرعباس دیدم، آمده بود ما را ببرد خیابانِ ساحل. به طرز خیره‌کننده‌ای لاغر بود با پوستِ سیاهِ متالیک، انگار همین ده دقیقه‌یِ پیش از کوره‌یِ کمپانیِ رنگ‌سازی درش آورند و هنوز کامل خشک نشده بود، قطراتِ رنگ آرام از رویِ پیشانی‌اش می‌ریخت رویِ اسفالتِ داغ، سیاهی فرش بزرگی است که در سراسر جنوب پهن شده. دستش را که جلو آورد با همان لهجه‌یِ محلی چیزی گفت و خندید، خندیدیم.

پیام داد: «شنیدُم حالت گرفتن» راستش را بخواهید توی پیام هیچ لهجه‌ای نداشت ولی من آن لحظه دوست داشتم پیام‌اش را با لهجه بخوانم، جواب داد «خوبم»، چند ماهی بود که پسر روی دریا بود و تازه برگشته بود، بعد از فوت پدرش درس و دانشگاه را بوسید رفت توی اسکله یک لنچی، قایقی چیزی پیدا کرد سوار شد و رفت، چندتایی عکس ازش دیدم همان دماغه‌یِ قایق نشسته بود با موهای بلند، هیکلِ نحیف‌ِ لخت‌اش در انبوهِ ریش و مو نحیف‌تر می‌نمود و یک سازدهنی دستش بود، شاید داشته آهنگِ «ای مام جمایه» را می‌زده با خودش یا من این‌طور تصور می‌کنم، شاید هم یک موسیقیِ بندریِ دیگر، پسرک در هنر موسیقی نمی‌گویم بی بدیل بود ولی خوب بود، سازی داشت و می‌نواخت، عکاسی هم می‌کرد با یک دوربین نیکون نمی‌دانم مدلِ چی، یک عینکِ دودیِ مارک داشت و یک جفت کفشِ ورزشیِ نایکی، دروغ نگویم همین مجموع دارایی‌های پسرک بود به انضمام یک پدر که بیشتر یک دائم‌الخمر خشمگین بود روبه‌رویِ تلویزیون قدیمیِ خانه‌ای در یکی از محله‌هایِ بندر.

تلفن را برداشتم و زنگ زدم به پسر، گفتم «مرد تولد رفیق قدیمت نمیای؟»، گفت «میام»، گفتم «قرار شده تو بشی کادوی تولدش، با بچه‌ها هماهنگ کردیم برات بلیت بگیریم بیای، فقط خودش خبر نداره»، گفتم «باشه»، خندید، خندیدیم. وقتی آمد کفش‌هایِ نایکی‌اش را پوشیده بود، سازش پشتش بود و دوربین‌اش در دست، آمده بود تا خاطره بسازد، تمامِ گرمایِ جنوب را ریخته بود تویِ کوله‌اش و آمده بود مشهد، قطره‌های رنگ از رویِ صورتش آرام می‌چکید رویِ زمین.

دختر از شدت سفیدی چشم را می‌زد، خوش‌هیکل بود با موهایِ رنگ‌شده و یک رژِ قرمزِ پررنگ زده بود و وسط مهمانیِ تولد دلبری می‌کرد، به هیچ وجه تصور نکنید زیباترینِ دخترِ حاضر در مهمانی بود، نه اصلاً و ابداً ولی سفیدترینِ‌شان بود و مردمکِ چشم پسر رویِ سفیدیِ پوستِ دختر می‌لغزید بی‌آنکه پلک بزند. دختر با آهنگ تن‌اش را حرکت می‌داد و پسر بی‌آنکه چشم از او بگیرد گفت: «سفیده‌ها». همان روز برف آمد و پسرک اولین برف زندگی‌اش را در کنارِ ملکه‌یِ یخی‌اش دید، شبیه نماهایِ هالیودی از فیلم‌های سورئال دخترک ریز می‌خندید و پسرک زیر برف شادی می‌کرد، زمین سفیدپوش شده بود.

شنیده بودم پسرک چندهفته‌ای است آمده مشهد، اسپرسو را سفارش دادم، آورد و خودش هم نشست کنارم، گفت: «رفت»، گفتم: «می‌دونم، خیلی وقته با یکی دیگه است، کسی بهت نگفت، تو هم که نبودی گفتیم ناراحت نشی»، گفت: «سازم رو فروختم براش کادو بگیرم، کفشام هم شد خرج سفر فقط دوربین رو آوردم که با هم عکس یادگاری بگیریم»، داشت آب می‌شد، پارافین دوده گرفته‌ای آرام آرام از گوشه‌یِ چشمم میامد تا رویِ میز تا تویِ شاتِ اسپرسویِ لعنتی و چقدر تلخ بود آن قهوه. گفتم: «ولش کن تو حقت خیلی بیشتر از ایناست، یک سفیدترش رو برات پیدا می‌کنم»، خندید، خندیدم.

پدرش که مرد، دارایی‌اش به یک دوربینِ عکاسی تقلیل پیدا کرد، دوربین را با یک سازِ قدیمی طاق زد و مابقی خرجِ حلوا و خرمایِ خیرات شد، زنگ زد: «دارم میرم دریا»، گفتم: «که چه مردِ حسابی؟ میری چکار کنی؟ پری دریایی شکار کنی؟»، نخندید، نخندیدم.

پیام داد «حاجی حق من بود بیشتر از این شاد باشم»، پیغامش را چند بار خواندم، از توی شکلک‌هایِ گوشی یک لبخند کج‌ومعوج پیدا کردم و فرستادم تا برود هزاران کیلومتر دورتر رویِ صفحه‌یِ گوشیِ تلفن‌اش که احتمالاً مثلِ خودش نحیف و لاغر مردنی است! «لاغر مردنی» را مادرم به من می‌گفت زمانی که خیلی کوچک بودم و او هم همان‌قدر لاغر بود و حتی بیشتر. کمی به تصویر پسرک نگاه می‌کنم و صفحه‌یِ چت را می‌بندم.

داستانمواجههیادداشت شخصی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید