Ramin Najjarbashi
Ramin Najjarbashi
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

مواجهه (مارسی، اواخرِ ماهِ اوت)

مواجهه داستانِ دیدار من با آدم‌هایِ واقعی است، شاید در برخی از روایت‌ها توالی زمانی اتفاقات واقعی نباشد یا برخی از دیالوگ‌ها هیچ‌گاه انجام نشده باشد ولی ذهنِ من دوست دارد این مواجهه‌ها را اینگونه روایت کند.


عکس از مجموعه مراودات فرهنگی بین من و دختر (گاهی عکس و آهنگ برای هم می‌فرستیم)
عکس از مجموعه مراودات فرهنگی بین من و دختر (گاهی عکس و آهنگ برای هم می‌فرستیم)


دخترک آمده بود جلویِ در خانه‌یِ پدری و مادریِ من، اینکه می‌گویم پدری و مادری برایِ این است که وامِ خانه را پدرم گرفت ولی قسطِ آن را دوتایی دادند به عبارت هر قسط۱۷۶۰ تومان در هر ماه و البته خشت به خشتِ آن را با اوس محمودِ بنا سه‌تایی چیده بودند و دیوارها همزمان با شکمِ مادرم بالا آمده بود و پدرم که آن زمان تنها در کسوتِ همسری بود به درجه‌یِ پدری تنزلِ مقام گرفت. تابستان بود،اواخرِ ماهِ اوت و تابشِ گرمایِ تابستان رویِ پوستِ سفیدِ دختر خطوطِ درهمِ سرخی نقاشی می‌کرد.

دختر را از روزگارِ دوری می‌شناختم و جهانی دورتر، جهانی که در آن نگرانیِ ما محدود به معنیِ واژگانِ نوشته شده در متونِ چاپی بود و هر یک مجهز به انباری از مهمات بودیم که مشتمل بود بر لیستی از آدرس‌هایِ ایمیل از اندیشمندان و زبان‌شناسان و فیلسوفانِ زبان و به هنگام هر جنگی رگباری از نامه‌ها بینِ ما ردوبدل می‌شد در بابِ ریشه‌شناسیِ فلان واژه به رأی و نظر استاد فلانی که آرایِ ایشان به‌ضمیمه پیوست شده است.

در زمانِ صلح ولی مراوداتِ ما متفاوت بود، گاهی سینما می‌رفتیم و فیلم‌هایِ هنر و تجربه را شانه‌به‌شانه‌ی هم می‌دیدیم و اگر فرصتی بود فاصله‌یِ سینما دیاموند (که امروز شده پردیسِ سینماییِ هویزه) تا هتل‌هایت (که امروز شده هتل هما ۱) را پیاده می‌پیمودیم و دراین‌بین سعی می‌کردیم یکدیگر را قانع کنیم که کارگردان اگر فلان خط از دیالوگ را در دقیقه‌یِ ۱۲ با این عبارت تمام می‌کرد می‌توانست تأثیر بیشتری بگذارد.

هوا گرم بود و دخترک آمده بود برایِ خداحافظی، می‌دانست که به هیچ تلفنی پاسخ نمی‌دهم، قبل از آمدن یک پیامک فرستاده بود که در راه است و همین. وقتی واردِ خانه شد با تمامِ متعلقاتش مستقیم داخلِ اتاق آمد، چندتایی از فیلم‌هایِ رومن پولانسکی را آورده بود به انضمامِ دوربین عکاسی، یک عدد لپ‌تاپِ لنوو و یک تبلت که برایِ مادرش خریده بود تا در غربت بتوانند از طریقِ سیستم‌هایِ رایانه‌ای رایج با هم ارتباط تصویری داشته باشند. فیلم‌هایِ رومن پولانسکی را چند سالِ پیش اشتراکی خریده بودیم و زمانِ زیادی را صرفِ صحبت درباره‌یِ آنها کرده بودیم، در واقع قسمتی از یک دنیایِ مشترک بود که متعلق به هر دویِ ما بود، لپ‌تاپ هم واردِ خانه شده بود تا برایِ یک سفر طولانی آماده شود، از نصبِ سیستم‌عامل تا نصبِ تک تکِ نرم‌افزارهایی که شاید ۴۵۰۰ کیلومتر آن‌طرفتر ممکن است کارایی داشته باشند و اما دوربین، دوربین بالذات شاملِ هیچ چیزِ خاصی نبود، یک عدد دوربینِ کانن با لنزِ معمولی که در ظاهر باید حاویِ مجموعه‌یِ طول و طویلی از خاطراتِ ثبت شده باشد ولی در عمل فقط و فقط یک خاطره را در دل حمل می‌کرد و آن مربوط بود به قبرستان. تماشایِ عکس‌هایِ قبرستان در روزِ خداحافظی می‌تواند به شکل توصیف‌ناپذیری تراژدیک باشد ولی برایِ ما ماجرا جورِ دیگری بود.


از همان مجموعه
از همان مجموعه


ساعت ۱۱ ظهر دخترک با من تماس گرفته، بعد از تماس‌هایِ زیادی گوشی را برداشتم، هیجان‌زده بود، سبزی فروشِ کنارِ قبرستان تماس گرفته بود که نگهبان امروز حضور ندارد و تنها ۵ ساعت زمان داشتیم برایِ اینکه خودمان را به قبرستان برسانیم، به کوچه‌یِ سمتِ چپ برویم، واردِ تعمیرگاهِ ماشین‌هایِ سنگین بشویم، زیرِ نگاه‌هایِ سنگینِ راننده‌ها و تعمیرکاران یک نردبان به امانت بگیریم، قسمتی از دیوارِ پشتیِ قبرستان را که با تکه‌هایِ شیشه محافظت نمی‌شد بیابیم، از دیوار بالا برویم، خودمان را بیاندازیم داخلِ قبرستان، عکس بگیریم و خارج شویم! همه‌یِ اینها با احتسابِ زمانِ رفت‌وبرگشت و از دست رفتنِ نورِ روز به ما چند ساعت بیشتر وقت نمی‌داد.

چیزی تا سپتامبر نمانده بود و شاید این آخرین دیدار من با دختر بود، یکی از عکس‌هایِ قبرستان را برداشتم و عکسی که مربوط به یک پروژه‌ی عکاسی بود، فیلمِ چاقو در آب و یکی دیگر از فیلم‌های رومن پولانسکی که اسمش خاطرم نیست، کوله‌اش را بست، دوربین را با دقت گوشه‌ای جا داد، به شوخی گفتم: «نگفتم نرو، گلایل این زمین به قدر یک کفن کفاف ریشه نمی‌دهد»، واقعیت را اگر بخوام بکویم این را نگفتم، دوست داشتم که بگویم ولی مگر ما ریشه‌ای داشتیم؟ ریشه‌یِ ما را سال‌ها پیش در کفِ خیابان‌هایِ شهر خشکانده بودند و جز خون از خاک چیزی نمی‌جوشید، وداع کردیم، شبیه به زمانی که یک کلاسِ دانشگاه تمام می‌شود و قرار است فردا صبح بازهم را ببینیم و رفت، سپتامبر آمد، مارسی جایش را به یک شهر کوفتیِ دیگر در غربِ پاریس داد و سالها بعد آن شهر جایِ اش را داد به شهری در شرقِ فرانسه و من هنوز فکر می‌کنم چرا در آن روزِ گرمِ اوت که برایِ خداحافظی آمده بود صدایش نکردم، نگفتمش نرو، بمان و او رفت.

داستانمواجههیادداشت شخصی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید