Ramin Najjarbashi
Ramin Najjarbashi
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

مواجهه - مشهد – دبستانِ امید

مواجهه داستانِ دیدار من با آدم‌هایِ واقعی است، شاید در برخی از روایت‌ها توالی زمانی اتفاقات واقعی نباشد یا برخی از دیالوگ‌ها هیچ‌گاه انجام نشده باشد ولی ذهنِ من دوست دارد این مواجهه‌ها را اینگونه روایت کند.


عکس تزئینی - منبع سایت الف
عکس تزئینی - منبع سایت الف


چند روزی هست که ذهنم پیش ِ «مقداد» گیر کرده، اصولاً مقداد از آن آدم‌هایِ تاثیرگذاری نبود که بعد از بیست و چند سال یک‌دفعه بی‌دلیل یادش بیفتی، هرچقدر هم با خودم کلنجار می‌روم یادم نمی‌آید چه موقعیتِ عجیب‌وغریبی بود که بی‌هوا یادِ مقداد افتادم، شاید چون اسمش شبیه به عملیات‌هایِ جنگی است که در فیلم‌هایِ تلویزیونی می‌بینیم یا مثلاً توی بیسیم پلیس اسمِ رمزِ همه‌ی‌شان بی‌دلیل «مقداد» است، مقداد هم همین‌قدر بی‌دلیل تویِ ذهنم آمد و همین اندازه هم جنگ‌زده بود.

اولین نفری بود که تویِ مدرسه به چشمم آمد، در حقیقت آن‌قدر بلند و لاغر بود که نمی‌توانست از چشمِ کسی پنهان بماند، قدش به شکل نامتعارفی بلندتر از بقیه بود، پشتِ لبش کمی سبز شده بود و صدای کلفتی هم داشت، اسمش برایِ ما عجیب بود به‌اندازه‌ی صدا و قدش، به‌تنهایی یک سازِ ناکوک بود در یک سمفونی کلاسیک، انگار یکی وسط سمفونی نمی‌دانم شماره‌ی چند بهتوون بلند شود و گیتار برقی بزند، همین‌قدر بی‌تناسب.

وقتی دیدم‌اش که داشت یکی از بچه‌هایِ کلاسِ پنجم را تویِ صفِ صبحگاهِ مدرسه هل می‌داد، داشت چیزی هم می‌گفت که یادم نمی‌آید، اولین بار همان‌جا دیدمش، هیبتی که شبیه هیچ هیبتِ دیگری در زندگی من نبود، لبخندی پهن داشت و چشمانی درشت، صورتش می‌خندید ولی امان از چشمانش...

مقداد دوستِ زیادی نداشت، درواقع هیچ دوستی نداشت و دقیق‌تر بخواهم بگویم تنها چیزی که مقداد داشت دشمن بود، حتی من هم از مقداد خوشم نمی‌آمد، با همه شوخی می‌کرد و محورِ همه‌ی شوخی‌ها هم خودش بود، دوست داشت با آدم‌ها معاشرت کند، دوست داشت قد بلندش را تا کند و هم قدِ بقیه شود، دوست داشت دشمن نباشد اصلاً هر چه کشیده بود از همین دشمنی‌ها بود، همین دشمن او را از کشورش کوچانده بود به‌جایی چنین غریب، جایی که در آن اسم هیچ‌کس مقداد نبود، هیچ‌کس قدی به بلندی او نداشت، هیچ‌کس مثل او نمی‌خندید و هیچکی چشمانی چون او نداشت، امان از چشمانش...

جنگ مقداد را از کشورش آواره کرده بود به امید آنکه در دبستانِ امید، پسرکی ساعت‌های ۹ و ۱۰ صبح دستش را بگیرد بکشد بگوید بیا یارکشی کنیم، تو یک تیم جمع کنم من هم یکی و یک دست فوتبال با توپِ پلاستیکی تویِ حیاطِ کوچکِ مدرسه بازی کنیم و مقداد بلند بخندد بگوید «من دروازه وایمیستم، کی توی تیمِ منه؟» و بچه‌ها فریاد بزنند و توی سروکله‌یِ هم بزنند که زودتر خودشان را تویِ تیمِ «مقداد اینا» جا بدهند و مقداد ریسه برود و بخندند و توپ پلاستیکی را محکم شوت کند و گل بشود و ما برنده شویم و نگاه کنیم به چشمانِ کاپیتانِ تیم که یک لژیونر است و امان از چشمانش...

مقداد تویِ هیچ تیمِ فوتبالی جا نداشت، مقداد اصلاً جا نداشت، هیچ‌کس با مقداد سرِ یک میز نمی‌نشست و خب میز کم بود، گاهی خیلی آرام و بی‌صدا زیراندازی پهن می‌کرد گوشه‌یِ کلاس و رویِ آن می‌نشست و می‌گفت «من انقدر درازم که توی هیچ میزی جا نمیشم، پاهام درد میگیره رو زمین راحتم»، ولی نبود، راحت نبود، می‌دانستیم که راحت نیست، می‌دانستیم که دوست دارد توی یک میز با دو نفر دیگر بنشیند و اگر از دستش برمی‌آمد دلش می‌خواست یک میزِ گنده بسازد که کلِ کلاس روی میز کنارِ او بنشینند ولی کسی با مقداد هم میزی نشد، شوخی‌هایِ مقداد گاهی ما را به خنده وامی‌داشت، هیچ دشمنی نبود که بتواند در مقابل اسلحه‌ی بذله‌گویی‌هایِ بداهه‌ی مقداد زخمی نشود، آن لحظه‌های ناب مقداد بلندتر از همه می‌خندید انگاری که کشورش تویِ جنگ پیروز شده، صدایِ کلفت و دورگه‌اش را بلندتر می‌کرد و تیر بعدی را به سمتِ ما پرتاب می‌کرد، ما بلندتر می‌خندیدیم، مقداد رویِ زیراندازِ گوشه‌یِ کلاس ریسه می‌رفت و ما را نگاه می‌کرد، امان از چشمانش...

تمامِ آن سال مقداد در هیچ تیمِ فوتبالی نبود، هیچ‌کس خوراکی‌اش را با مقداد تقسیم نکرد، کسی قبل از عید مقداد را بغل نکرد و نگفت دلم برایِ شوخی‌های نابِ تو تنگ می‌شود، کسی آخرِ سال آرزویی برای مقداد نکرد حتی کسی وقتی مقداد بعد از عید دیگر پیدایش نشد نپرسید مقداد کجاست؟ آخرین روزِ مدرسه قبل از عید کسی مسیرِ خانه را با مقداد هم‌قدم نشد، ما رفتیم در حالی که مقداد با لبخندِ پهنی روی صورت  از ارتفاعی خیلی بالاتر از آنچه ما  تصور می‌کردیم ما را نظاره می‌کرد و امان از چشمانش...

خیلی زمان می‌گذر آن‌قدر که نمی‌دانم مقداد را در چه سالی دیدم، حتی چهره‌یِ مقداد دیگر یادم نمی‌آید، چشمانم را که می‌بند در آن دوردست در آخرین روزِ مدرسه قبل از عید، درجایی که انگار برایِ ما گذشته ولی برایِ دیگری زمان ایستاده است، در تاریکیِ  عمیقی که پشتِ ِپلک‌هایم قبل از خواب  می‌دوم، پسری بلندقد با یک توپِ پلاستیکی ایستاد، لبخندِ پهنی دارد ولی امان از چشمانش...

داستانمواجههیادداشت شخصی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید