مواجهه داستانِ دیدار من با آدمهایِ واقعی است، شاید در برخی از روایتها توالی زمانی اتفاقات واقعی نباشد یا برخی از دیالوگها هیچگاه انجام نشده باشد ولی ذهنِ من دوست دارد این مواجههها را اینگونه روایت کند.
دیگران را دقیق نمیدانم ولی من معتقدم خاطراتِ آدم در پایتخت باید محدود شود به خیابان ولیعصر حدفاصل میدانِ راهآهن تا میدانِ ولیعصر. شبِ یلدا را ده سال پیش من در همین خیابان گذراندم، ساعت ۸ شب واردِ کافه گرامافون شدم و پشتِ میزی نشستم، کافه به طرز رعبانگیزی خالی مینمود و تصاویرِ رویِ دیوار چپ چپ به من نگاه میکردند، قیافهیِ خستهیِ من تناسبِ چندانی با عکسهایِ خندانِ رویِ دیوار نداشت و نوری کمی که به زحمت خودش را به پشتِ ستون میرساند چهرهام را به شکلی اسطورهای روشن میکرد انگاری سربازی بودم بازمانده از آخرین نبرد در خط مقدمِ جنگی که هیچگاه پایان نمیگرفت.
کولهام را روی میز گذاشتم و از بین انبوه وسایل دستگاه پخش موسیقی را در آوردم با یک هدست سفید رنگ، باملاحظه و از سرِ بیخیالی شروع کردم به بازکردنِ پیچ و تابِ گرههایِ سیمِ بلندِ هدست، خانمی با صدایِ بلند موسیقیِ جاز میخواند و با هر نالهیِ خانم بلندگویِ کافه کنار گوشم مدام ارتعاشهایِ ناجور میکرد، جکِ سه و نیم میلیمتریِ هدست را داخل دستگاه فرو کردم و صدایِ محسنِ نامجو در گوشم پیچید: «اینکه زادهی آسایی و میگی جبرِ جغرافیایی...»
دخترک واردِ کافه شد با یک کولهپشتی بزرگ، یادم نیست عینک داشت یا نه ولی چهرهاش ساده و بیآرایش بود، عکسها به سمت او چرخیدند و نامجو فریاد کشید: «ای عرشِ کبریایی چی هست تو سرت؟ کی با ما راه میایی جونِ مادرت»، بدون آنکه بلند شوم هدفون را از تویِ گوشم درآوردم و گفتم «چقدر زود رسیدی»، پاسخ داد: «خودش خونهاش نزدیکه، پلهیِ سیزدهم تویِ یوسفآباد». همیشه همینطور حرف میزد، خودش را سوم شخص خطاب میکرد انگار منیت نداشت به تمامِ جهان از منظرِ شخصی بیرونی نگاه میکرد و خودِ خودش هم از این قاعده مستثنا نبود، شاید عینک داشت خاطرم نیست، با خودم فکر کردم چقدر خوب است آدم خانهاش بهجای کوچه و خیابان توی پله باشد، پلهی دهم باید جایِ مناسبی باشد برایِ زندگی خیلی از زمین دور نیست ولی به آسمان بهاندازهی کافی نزدیک است، غروب را بیشتر میبینی ولی نه انقدر زیاد که دلت را بزند و از همه مهمتر خیلیها خسته میشوند تا به آنجا برسند و بینِ راه از آمدن منصرف میشوند، هدست رویِ میز بود و نامجو از دور در میانِ موسیقیِ کانتری نجواکنان از رویِ میز فریاد میزد: «صبحانهات شده سیگار و چایی...» کافهچی آمد با یک ظرف پلاستیکی که چند دانه انار تویش ریخته بود، گفت هدیهیِ شبِ یلداست، لباساش، لبخند مصنوعیاش، لاک ناخنهایش و صدایِ زنانهاش را به یاد دارم ولی یادم نیست دخترک عینک داشت یا نه.
دخترک دست کرد تویِ کوله و یک پوشه درآورد، پوشه را که آرمِ دانشگاهِ تهران داشت گذاشت رویِ میز و گفت: «بابایی، خودش بالاخره از دانشگاه انصراف داد تا ژانویه از ایران میره»، همیشه همینطور خطابم میکرد، یک ماه پیش به من زنگ زد، گوشی را که برداشتم گفت: «آره یا نه؟»، جواب دادم: «آره»، با خوشحالی تشکر کرد و گوشی را قطع کرد، دخترک عادت نداشت سلام کند، خداحافظی هم همینطور، یکبار دوسالِ پیش به هم سلام کرده بودیم و آن شب قرار بود خداحافظی کنیم، پوشهیِ رویِ میز نتیجهیِ «بله» ای بود که از سرِ بیخیالی از آن طرفِ خطوط تلفن پرت کرده بودم تا ۱۰۰۰ کیلومتر آنطرفتر دخترک برگهیِ انصراف از دانشگاه را امضا کند، آن روز صبح تویِ دفترِ آموزشِ دانشگاه وقتی برگههایِ انصراف را میگذارند جلویِ رویش تا امضا کند گوشی را برداشته بود و زنگ زده بود به من، نمیدانم آن لحظه عینک داشته یا نه ولی صدایِاش طوری قرص و محکم بود که گفتم «بله» و همین بله از گوشش تا خودکارش پیچیده بود و خودکار روی برگهیِ انصراف از دانشگاه لرزیده بود و نتیجهاش تویِ یک پوشه دقیقاً جلویِ چشمم بود، کافهچی پرسید: «چیزی سفارش نمیدهید؟»، گفتم: «یک اسپرسو لطفاً» و موسیقیِ پشتِ صحنه انگار متوقف شد، شاید زمان توقف کرد حتی عکسهایِ رویِ دیوار هم نگاه خیرهشان به یکباره متوقف شد، یادم نمیاید دخترک عینک داشت یا نه.
«بابایی، جایزهیِ خودش چی شد؟»، این را دخترک گفت، عاشقِ شکلاتِ کیت کت بود و قرار بود وقتی تمام کارهایاش جفت و جور شد بهعنوان جایزه یکی برایش بخرم ولی نخریده بودم، یادم رفته بود، چرا باید یادم میرفت؟ یادم بود ولی نخریده بودم دوست داشتم نخرم، حتی همانجا میتوانستم از پلهها پایین بدوم، از دکهیِ تقاطع انقلاب یکی بخرم و برگردم قبل از اینکه زمان دوباره جاری بشود ولی نشستم، نگاهش ملتمسانه بود، بویِ تندِ قهوه میآمد، وقتی نگاهم میکرد عینک داشت یا نه؟ کافهچی با یک لیوانِ آب و یک شات قهوه برگشت، موسیقی به صدا درآمد، عکسها چشم چرخاندند سمتِ من و خودش لبخند زد.
گفتم: «بیا یک بارِ دیگه کتابِ برجِ ایفل رو بخوانیم» در حقیقت این کتاب یک یادداشت ۷۰ صفحهای از رولان بارت بود که به تفسیر برجِ ایفل از منظر نمادشناسی میپرداخت، تمامِ مقاله همین را میخواهد بگوید که برجِ ایفل چیزی جز یک نماد نیست بیهیچ کارکردِ دیگری، نمادی است از یک شهر و از یک فرهنگ. اولین بار این مقاله را در کنارِ یک آب انبارِ قدیمی خواندیم در روستایی در جنوبِ خراسان، در خلالِ یک پروژهیِ مردمشناسی رفته بودیم به روستایی با ۶ خانوار جمعیت در دلِ کویر، برایِ رسیدن به روستا باید از بشرویه یک ساعت رانندگی کنید در برهوتِ مطلق تا به یک گودال بزرگ برسید، درونِ گودال یک جنگلِ کوچک با رودی نحیف قرار دارد،در بینِ درختانِ بزرگ خانههایی روستایی با خشت ساختهشده، چند بُز در اطراف میبینید و در کنارِ جویِ آب یک آب انبارِ متروکه است و کنارِ آبانبار یک سنگِ سیاهِ بزرگ، غروب که میشود فکر میکند داخلِ یکی از فیلمهای ترسناکِ هالیوودی گیر کردهای، نور مهتاب در بیابان از وسطِ درختان با تلاشی ستودنی خودش را به زمین میرساند، اهالی روستا در خواب هستند و گوشهای شاید دودی از کندهای نیمسوخته هنوز در هوا معلق باشد و ذراتِ کوچکِ خاکستر، دقیقاً همانجا بود که برایِ اولین بار این مقاله را خوانیدم و ساعتها در موردش بحث کردیم، یادم نیست آن زمان دخترک عینک داشت یا نه.
دست کرد تویِ کیفش، در حال جستجو بود به دنبال شی نامعلومی، گفت: «خودش تا حالا چند بار این مقاله رو خونده، اگر میخوای برات تعریفش کنه»، گفتم: «تعریف کن»، شیِ نامعلوم پیدا نشد، نشست پشتِ میز و با لحنِ جدی شروع کرد به توضیحِ آرایِ رولان بارت در بابِ نشانهشناسی، چرا من شکلات را نخریده بودم؟ عکسهای رویِ دیوار با دقت گوش میدانند، باید به قطارِ برگشت میرسیدم، «نشانهها همهجا هستند»، یعنی عینک نشانهی چیست؟ «میدونی بابایی مثلاً آدمها میتونن تبدیل بشن به نشانه»، باید به قطار برسم، ساعت چند شده؟، «مثلاً همین کافه میتونه بشه نشانهیِ خداحافطیِ ما، هروقت از کنارش رد بشی یادِت بیاد کیت کت نخریدی» و خندید، همیشه بلند میخندید صدایش را ول میکرد تویِ هوا، عکسها خندیدند، کافهچی پرسید چیز دیگری سفارش نمیدهید؟ «حتی همین قهوه میشه نشانهیِ تو» و باز خندید، صدایِ موسیقی روبهزوال میرفت شاید بلندگوها خرابشده بود، نامجو آمد تویِ بلندگو، پرسیدم: «ترانه میتونه نماد باشه؟»، جدی شد، گفت «خودش فکر می کنه موسیقی همیشه نماد بوده، هر آهنگی که گوش میدی برات یک خاطره میاره، یک خاطره برایِ خودت که با کس دیگهای مشترک نیست یک نمادِ شخصی، شخصیترین نمادِ دنیا» ساعت نزدیک ده شده بود، دخترک باید میرفت، من باید میرفتم، حتی کافهچی هم باید میرفت تا شبِ یلدا را با خانوادهاش باشد. دخترک دست کرد تویِ جیبِ لباسش و با تقلایِ زیاد چیزی را در آود: «بابایی زیاد میاد تهران، این بلیت مترو دیگه بدرد خودش نمیخوره، مال تو باشه، یک نماد مثلاً که»، خیلی وقتا جملهاش را با «مثلاً که» تمام میکرد انگار آخرش را خودت باید حدس بزنی یا بسازی یا آنقدر ساده است که دیگر نیاز به گفتن نیست، ازاینجا تا دکه فقط چند قدم راه بود ولی هنوز بلند نشدم، نماد را توی جیبم گذاشتم بلند شدیم، عکسهای رویِ دیوار دیگر به خوابرفته بودند، بلیطام را چک کردم، وسایلم را هم بررسی کردم تا چیزی جا نمانده باشد، خودش هم این کار را کرد، نمیدانم عینک نداشت یا جدا گذاشت ولی دوتایی بلند شدند و به سمت در کافه رفتند، دست دادند، دخترک به سمتِ ایستگاهِ مترو رفت و پسرک دستگاهِ پخشِ موسیقی را روشن کرد، نامجو تویِ گوشش فریاد میزد «یک روز از خواب پا میشی میبینی رفتی به باد، هیچکس دور و برت نیست همه رو بردی ز یاد»، دستانش را تویِ جیبش کرد، از دکهیِ اولِ انقلاب یک بسته کیت کت خرید و سلانه به سمت راهآهن حرکت کرد…