
جدیداً صدای تپیدن قلبم را میشنوم،حس میکنم میخواهد زندگی را به من یادآوری کند..زندگیی که خیلی وقت است دست از به سر بردنش برداشتم...
دلم میخواهد در کتاب l fell in love with hope میبودم..
در آن بیمارستان پرسه میزدم و نوشتههای نئو را میخواندم..با کوئر موسیقی گوش میدادم و به همراه سونی شکلات میخوردم و با او مسابقه میدادم..با سَم صحبت میکردم .. دست هایِ هیکاری را میگرفتم و به او میگفتم «واقعاً مانند خورشیدْ سوزانی.» و صددرصد که درمورد هملت بااون حرف میزدم...
آدم ها عاشق برنده شدنند؛هر چقدر هم مُنکر این قضیه باشند بازهم در وجودِ خود آگاهَند بر این دروغِشان.
آدم ها دنبال پرستیده شدن و توجهان...واین خواستن ها در وجودشان خانه کرده است..آنها فقط تَلی از دروغ را مهمانِ باور خود کردهاند و از بودنِ در تکاپویِ حقیقت بیزارند..

زندگی من صرفاً پراز رفتار های بی انقضایی شده است که هنوز هم بوی گند فاسد آنها هوای مغز و ریه هایم را پر کرده..!
از خودم بدم می آید؛نه بخاطر آنکه کامل نیستم.
از خودم بدم می آید چون می توانستم خیلی وقت ها خیلی چیزها را تغییر دهم و تغییر ندادم.
از خودم بدم می آید چون ساعت ها با خودم در مغزِ پر شده از حرفم متن هایی حک میکنم،نوشته هایی را به ثبت میرسانم،اما همینکه به قلم میرسند رسماً «هیچ» میشوند.
از خودم بدم می آید شاید چون کمتر از آن اُکسیرِ خوش طعم « که هیچ نمی تواند جایش را بگیرد» مینوشم..
ساعت ها در مغزم روزمرگی کسانی را که حتیٰ یک بار هم به چشم ملاقات نکردهام تصور میکنم(نظیرِ ویرگولی ها).
آدم جاه طلبی هستم،آنچنان بازیگر خوبی هستم که میتوانم ماه ها و سال ها نقش بازی کنم و دیگران را فریب دهم...
دروغ می گویم،قضاوت میکنم،به سختی اعتماد میکنم.
بارها و بارها گفته ام گناهکارترین آدمی که برروی این کره خاکی میشناسم؛خودم هستم!
آدم بدی هستم،میتوانم با کسی که از او خوشم نمی آید آنچنان رفتارِ بدی داشته باشم که در آن لحظه مستحقِ مرگ باشم..
می دانم که سیگار میتواند تا کجا من را به نابودی بکشاند و تا کجا باعث شود که آسیمیکِ لعنتی ام قلبم را به کشتن دهد؛اما باز هم دست ازسرآن بر نمیدارم..
نه بخاطر آنکه بگویند«فلانی سیگار به دست است»..نه!
من دیوانهوار عطر آن سینهسوز را میپرستم.
دودش مرا به خیال در هیاهویِ چشمانش وا میدارد....
ریههایم را در هم میفشارد و اینست که مرا به اوج بیپروایی نزدیک میکند.

عذابآورست..که بدانی وجودِتو،بودنِتو لطمه میزند به دیگران..
من گرفتارِ اندوهی شدهام؛گرفتارِ دردی که مالِ من نیست..
روحَم نیاز به فریاد دارد؛مادامی که فریاد سَر میدهم رشحه اَشکی گلویم را نوازش کند و من در نوازشِ آن شیدا شَوَم..
من هم خواستارِ ماندن نیستم..به دنبالی جایی برایِ فرارَم؛اما در خَفیٰ است و پیدایش نمیکنم...بهترَست بگویم نمیتوانم پیدایش کنم..
آفتابِمَن پشتِ ابرهایِ جنونست؛دست و پایی هم ندارم که کنار زَنَد این سفیدَک هارا...
«..مریض حالیَم خوش نیست
نه خوابِ راحتی دارم
نه مایِلَم به بیداری..»
اگر تظاهر نکنم و غم را همانطور که در وجودِمَن موج میزند به دیگران نشان دَهَم و نمایانگَرَش کنم باز زبانِ تیزِ قضاوتجویِ خود را میگشایند...و این خود رَنجْآورَست..
هرچند که من بااین غم و رنج هم میخندم؛زیرا حال که به دنبال آغوش هستم؛میبینم دردَست که مرا نوازش میکند...

«به من نگو روزها میگذرد، خوب خواهی شد و بر دلتنگیهایت چیره میشوی. ماهیقرمـز خیلیوقت پیش مرده است.»