ویرگول
ورودثبت نام
مآهی!
مآهی!
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

بدرقه زمستان!

زمستان به پایانِ خود رسیده است.همانطور که به جک سابق گفته بودم من تن را به تازگی عادتِ سرمایِ سوزان داده ام،لذتی بسیار میبردم از سفیدیَش که در تاریکیِ شب زیباتر از هرچیزی بود،اما او بقچه بار را بسته دل به رفتن داده است.


زمستان را به دلتنگیِ صدایِ گرگ به سر بردم.

هرشب به همراهیِ ماه در انتظار گرگِ شب هایمان می نشستیم.

ماه از خشمَش برایِ ابر های سیَه و خستگی اش می گفت و من از زیبایی اش کنارِ آن ابرها میگفتم!

به او از آثارِ سیاه و زیبای خستگی اش میگفتم و به این گونه شب را به انتظار طی میکردیم.

اما نیامد و خبری از گرگِ جانِ منُ ماه نشد!

...


زمستانِ عزیز! کمی از تلخی ات که زیرِ زبانم مانده است را نگه میدارم و چشم به راهِ بار دِگر آمدنت میمانم!

اما به من بگو قول بده بار دِگَر که آمدی آن چشم های آشنا را هم با خودت می آوری!

...


و باز هم پینترست!
و باز هم پینترست!



نمی خواهم از سال نو و کوله ام بنویسم!

حتی نمیخواهم به آن فکر کنم ... فقط میخواهم با تأخیر بگویم سال نو مبارک!



سال نو
دلتنگی برای گرگ جانِ زمستان!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید