مآهی!
مآهی!
خواندن ۲ دقیقه·۳ روز پیش

برای تخیله ذهن لعنتی.

نوشتن حس خوبی بهم میده اما برام سخت شده..
دلم میخواد بی‌پروایانه بنویسم بدون هیچ کنایه و تمثیلی فقط از حالم بگم و حس های جدیدی که سراغم میان..
اما فهمیدم که اعتماد به نفس نوشتن رو ندارم..
کتاب l fell in love with hope رو شروع کردم و از همین حالا برای نئو میمیرم،. بزارید از جملات قشنگ سم که دیوانه‌ام می‌کنه هیچی نگم(هیکاری میداند خورشید در چشمانش خانه کرده است...)
حس های متفاوتی رو تجربه میکنم و این باعث شده سرگردان بشم...
چند روز پیش داشتم به خواهرم میگفتم من عاشق آدمایی‌ام که بوی زندگی میدن و ازم پرسید از نظر تو چه کسی بوی زندگی میده..بهش گفتم سارا.
سارا سرشار از زندگیه،عاشق مهموناست،عاشق صحبت کردن درمورد یه سریال یه کتابه،میتونه تو یه روز آفتابی با بوی غذای خوشمزه(البته شور^^) یه خونه رو دیوونه کنه.
میتونی ساعت ها بشینی و باهاش صحبت کنی و خسته نشی.
چند روزیه درگیری زیاد دارم،حس میکنم چند قدم از دنیا عقبم،حس میکنم باید در تکاپو باشم ولی یه تلی از سیاهی زندگیم رو فرا گرفته.
پادکست رشد نبوغ رو گوش دادم اونم سه بار و هر روز بیشتر عاشقش میشم(صدای آقای شکوری دلگرمیه عجیبی بهم میده و خیلی دلنوازه،باعث میشه قلبم گرم بشه).
تصمیم گرفتم تغییر کنم هر چند بعضی وقتا از تغیرات متنفرم(با این حال عاشق خونه تکونیم...تناقضض^^)
اما وجود و روحم نیاز به تغییر دارن.
بحث کردن رو دوست دارم اما آدما از صحبتام نتیجه گیری های مختلفی دارن و این من رو میترسونه.
ولی از همینجا بیایید قبول کنیم ما شبیه همدیگه نیستیم،آدما میتونن متفاوت باشن،از همدیگه توقع نا‌به‌جا نداشته باشیم و فکر نکنیم که هرچی که روی من تونسته تأثیر بزاره روی بقیه هم حتماً باید تأثیر داشته باشه دنیا قرار نیست به ساز ما برقصه!
خیلی عجیبه از کسی که یه عمر یه طور زندگی کرده توقع تغییرات یهویی میخوان...اون آدم به اندازه کافی تحت فشار هست و داره تلاشش رو می‌کنه و اگر قرار نیست حمایتش کنید پس لطفاً کاری به کارش هم نداشته باشید.
تصمیم گرفتم دیگه به فکر قضاوتای دیگران نباشم چون هرچه بیشتر خودم رو درگیر این میکنم که با این حرفم فلانی چه برداشتی کرده،بیشتر آسیب میبینم.

هیچوقت نخواستم با حسرت زندگی کنم همیشه ریسک میکردم و هر حسی که نیاز داشتم رو تجربه میکردم..اما حالا سخته،سخته چون دیگه آدمی برام نمونده آدمایی که براشون ریسک کردم رفتن و این رفتن ها ترس بزرگی برام گذاشتن..


دلم برای بغل ها و سکوتت تنگ شده.


کتاب تموم شد و من نمیخوام افسردگی بگیرم.
می‌خوام از امید بخوام باهام بمونه و استواری و مهربونی رو همراهی کنه.
می‌خوام بدزدم همه چیز رو.
می‌خوام از زمان دزدی کنم مثل سونی.
می‌خوام بنویسم مثل نئو.
میخوام خودمو توی موسیقی غرق کنم مثل کوئر.

تو زیبا بودی و همین برای دیوانه کردن من کافی بود.


زیباست.
زیباست.


اعتماد نفسغذای خوشمزهنوشتن کتاب
بوی غم می‌داد چشمانش...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید