مآهی!
مآهی!
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

دیوانِگی..!

بغضی عجیب در گلویم موج می زند و گویا یاخته های خونی ام فشاری بی وصف به بطن هایم وار می کنند..!•دلم می خواهد فریاد بکشم!درواقع فریاد میکشم اما بی صدا،اما در سکوت. درواقع بی صدا نیست ، فقط شاید صدایم به گوش نمیرسد•فریادی که در عمق وجودم میپیچد..•دلم می خواهد قیچی سیاه با نوک و سطح تیز در عمق قلبم فرو ببرم••دلم میخواهد قیچی فرورفته را در بیاورم و موهایم را به طرز وحشتناکی نابود کنم••با موهای پریشانم،با قیچی که دوباره و اینبار با درد کمتر به قلبم فرو بردم تا بی نهایت بِدَوَم و قدم های بزرگُ بزرگتری بردارم،به گونه ای که سینه ام یخ ببنددونفس هایم گرم همچون گرمی آتش دوزخ باشند••قفسه سینه ام از شدت سوزش تیر بکشدُطعم بزاق های شور را در دهانم به طور واضحی حس کنم!••دلم می خواهد درآن هوای سینه سوز بارانی ازجنس یخ ببارد...ودر تماشای آب شدن یخ ها در دست هایم بشینم••بشینم و ببینم که چگونه سردیِ عمیق به استخوان هایم نفوذ کندو دردی تیز در دستهایم حس کنم•°در نهایت دلم عمق وحشت و عمق بی پروایی را تا بی نهایت ها خواستار است°


...
...


I want...?!

بی صدادلم قیچیقلبم فرو
دلتنگی برای گرگ جانِ زمستان!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید