ویرگول
ورودثبت نام
مآهی!
مآهی!
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

سکوتِ قلب!

دلم سخن گفتن میخواهد.

دلم آدمی را برای سخن گوش دادن می خواهد.

احساس خفگی میکنم!

تا می آیم با آدمیان خانه ام حرف بزنم فکر قضاوت های بی رَحْمانه شان سدی برای گفتن می سازند.

می گویی کاغذ و قلم را انتخاب کنم؛بدان که آنها دوستانِ قدیمی ام هستند،اما آیا این کاغذ و قلم جوابی به تو خواهند داد،کلمه ای از درکشان می گویند؟خیر نمی گویند.

میدانم که درک میکنند اما چیزی به منِ بی نوا نمی گویند.ذاتاً نمی توانند هم بگویند!

...

بی دلیل می خواهم کمی اشک بریزم؛اما مثل اینکه آنها هم به من پشت کرده اند،قبلاً همین اشک های بدعهد به آرامی چهره سردم را بغل میکردند و آن را نوازش میکردند،لآقل تکیه گاهی کم زمان بوده اند؛اما دِگَر نیستند.

شاید هم آنها بدعهد نیستند و من ناخواسته اشتباهی کرده‌ام و بهانه ای برای پشت کردنشان داده ام؛اما نمی دانم،چه این باشد چه آن مهم این است که اکنون نیستند.

...

می دانم خودم قلبِ ساکتم را رنجانده ام و محبتم را نمایان نکرده ام،اما میان این آدم های بدعهد که می تواند سخنی بگوید و دلی به نمیان بگذارد و به عشقی تکیه کند،آن هم آدمِ مشکلْ اعتمادی مثل من عمراً دوام آورد و ترجیحاً سکوت قلب را بپذیرد!


این دفعه پینترستم کار نکرد،اما گوگل بزرگوار به کمک آمد:)
این دفعه پینترستم کار نکرد،اما گوگل بزرگوار به کمک آمد:)


سکوت قلب
دلتنگی برای گرگ جانِ زمستان!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید