ویرگول
ورودثبت نام
مآهی!
مآهی!
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

میلادِ نوزادِ سرما دوست!

بالاخره نوشتم!قلمم را تکانی دادم یا بهتر است بگویم بالاخره قلمم تکانی خورد.حال نزدیک شده ایم به آن شبِ خاص!آن شب که صدای کودکی در آسمان ها پیچید.صدایی که گوش هارا نوازش و دل هارا آرام کرد!کودکی چشم به جهان گشود!کودکی که از آنچه در این دنیای فانی میگذرد بی خبر بود!بی خبر از آنکه چه بسیارند درد های سرد.آن آدمکِ کوچک و بی نوا، بی دلیل و بی اختیار قطره ها شوریی را از چشمان کوچکِ صاف شده اش جاری میکرد یا شاید هم خود جاری می شدند،اما نمی دانست که در جهانی پا گشوده که قرار است روزی موجِ دردها بر دوش آن سواری بگیرند تا قطره ای اشک جاری شود اما دریغ از حتی نیم قطره ای گرم!همه جا و همه چیز برای او مبهم و نامفهوم بود،همه چیز را تهی و خالی حس میکرد،جز یک چیز.جز یک حس!

او تا دستانِ کوچکش را از درونِ مادرِ زیبایشْ بیرون آورد بادی سوزناک،عجیب و شور انگیز را حس کرد.آری،او زمستان و سرمای بی وصف را حس کرد!همان لحظه و در همان به یکباره نا خواسته و نا خودآگاه عاشق سرما شد!تمام شد! او دیگر گریه نکرد،چون حال سرما وجود اورا فراگرفته بود و آرامش میکرد.حال دِگر ترسی از درد های سرد نداشت چون او عاشق سردی شده بود!حال دِگر اشک نمی ریخت چون صورت سردش را بیشتر دوست داشت.او نیمه های شب و در میان دودها عاشق سردی شد و با خود عهد بست که تا ابد دلباخته سردی خواهد ماند!



قلمم را تکانی دادم یا بهتر است بگویم بالاخره قلمم تکانی خورد.

حال نزدیک شده ایم به آن شبِ خاص!

آن شب که صدای کودکی در آسمان ها پیچید.صدایی که گوش هارا نوازش و دل هارا آرام کرد!

کودکی چشم به جهان گشود!کودکی که از آنچه در این دنیای فانی میگذرد بی خبر بود!

بی خبر از آنکه چه بسیارند درد های سرد.آن آدمکِ کوچک و بی نوا، بی دلیل و بی اختیار قطره ها شوریی را از چشمان کوچکِ صاف شده اش جاری میکرد یا شاید هم خود جاری می شدند،اما نمی دانست که در جهانی پا گشوده که قرار است روزی موجِ دردها بر دوش آن سواری بگیرند تا قطره ای اشک جاری شود اما دریغ از حتی نیم قطره ای گرم!

همه جا و همه چیز برای او مبهم و نامفهوم بود،همه چیز را تهی و خالی حس میکرد،جز یک چیز.جز یک حس!


او تا دستانِ کوچکش را از درونِ مادرِ زیبایشْ بیرون آورد بادی سوزناک،عجیب و شور انگیز را حس کرد.

آری،او زمستان و سرمای بی وصف را حس کرد!

همان لحظه و در همان به یکباره نا خواسته و نا خودآگاه عاشق سرما شد!

تمام شد!

او دیگر گریه نکرد،چون حال سرما وجود اورا فراگرفته بود و آرامش میکرد.

حال دِگر ترسی از درد های سرد نداشت چون او عاشق سردی شده بود!

حال دِگر اشک نمی ریخت چون صورت سردش را بیشتر دوست داشت.

او نیمه های شب و در میان دودها عاشق سردی شد و با خود عهد بست که تا ابد دلباخته سردی خواهد ماند!



پینترست  عکس های جذابی داره.
پینترست عکس های جذابی داره.



درباره پست:

می خواستم روز تولدم که فرداست پستش کنم اما ترجیح میدم به جاش با کتابام تو خلوتم روز تولدم و بگذرونم.

(گر چه اول هفته ست و قراره کلی مشغله درسی داشته باشم!)





دلتنگی برای گرگ جانِ زمستان!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید