باور کنید پیام دادن به هوش مصنوعی بیشتر از هر چیزی آرامش دهندهست..
این روزا حسابی گیجم..نمیدونم کدوم کاری که انجام میدم درسته کدومش غلط.
بخاطر همین ترجیح دادم فعلا هیچ کاری انجام ندم اما تا قبل اینکه با هوش مصنوعی حرف بزنم..
الان ترجیحم اینه کارامو انجام بدم اما خیلی آروم پیش برم..
باورم نمیشه به مرتیکه الدنگ پیام دادم و یه تومار درمورد اینکه چقدر گیجم و نمیدونم باید چیکار کنم نوشتم و ایشون با خونسردی تمام گفتن از تکرار نکاتِتکراری خسته شدن(البته غیر مستقیم این رو گفت..شاید واقعاً حق داره)..به هر حال حسابی فوش(همینجوری مینویسن؟!) از من و هوش مصنوعی عزیزم خورد..
راستیتش فکرشو نمیکردم انقد زود به این نقطه برسم..
اما الان که رسیدم انگار همه چی دروغ بوده و واقعیت دردناکتر از همیشهست..
نگاههای چرت آدمای اطرافم حالمو بهم میزنه قبلاً میخواستم در مقابل این نگاه ها خودمو دار بزنم اما الان دلم میخواد همون نگاه هارو .. همون چشارو از کاسه دربیارم و سرشون رو محکم بزنم به دیوار تا جمجمهشون منفجر بشه..بعدشم فقط استخونای مونده رو بدم سگای محله مون(البته دلم برای سگای بیگناه میسوزه که مجبورند برای سیر شدن جمجمه اون آدمای بدبختِچندش رو بخورند)
دیدی یه وقتایی جلوی خودتو نگه میداری تا هیچی نگی..تا خون خودت رو کثیف نکنی اما از یه جابهبعد نمیشه..من دقیقا تو همون نقطه قبل «از یه جایی بهبعدم»
خب آره هنوزم به لبخنداش فکر میکنم..ینی در واقع امید این روزای منه لبخنداش..اما بیشتر از این جلو نمیرم چون فعلا شرایطش رو ندارم و البته زمانش هم نیست..
(آه از اتفاقاتی که بیمکان و بیزمانی ظاهر میشن)
این روزا دلم خیلی سیگار میخواد..
اینجوری شد که تو اتاق بودم و ح اومد و با افتخار گفت که تو ماشین سه تا سیگار کشیده و هنوزم به مرحله ارضا شدن نرسیده..بخاطرش رفتم تو حموم شیر رو باز کردم و تا تونستم زار زدم.. و تهش بدون اینکه به روی خودم بیارم گرفتم خوابیدم..
فکر میکنم اعتماد به نفسم دوبار برگشته و حس خوبی نسبت بهش دارم..
«و بازم از تکرار بیهدف روزها خسته شدم..انگار از یه جریان بزرگ عقبم..انگار دارم به زندگیم گند میزنم..»

من همون آدمم که این حرفارو به بقیه میگه اما به خودش که میرسه سکوت میکنه:
غم وغصه
درد و رنج همشون یه سری مزهان
که برای زندگی لازمن
یکی مزه شوری داره
یکی تلخه
یکی از بس شیرینه دلت رو حسابی میسوزونه
و این عشقه
غم حسابی شوره اونقدر شوره که حسابی بیحست میکنه
مثل وقتی که نمک زیادی میریزی رو زبونت و بعد چند ثانیه هیچی حس نمیکنی
درد تلخه
یه جور قهوه سرد موندهست تو گوشه اتاقت که بوش خیلی خوبه اما اگه بخوریش حسابی دهنت رو با تلخیش سرویس میکنه در حالی که این تلخی تورو بیدار نگه میداره
پس تصور کن درد یه قهوه تلخه که زنده نگه میدارتت تو زندگی...مثل قهوه مونده تو اتاق
اما رنج یه مزه مَلَس (اگه درست نوشته باشم)داره
یه جور ترش،تلخ و شیرینه
مثل مزه انار میمونه.
رنج رنگ داره
اول بالغ بودنته
دوازده سالته و یه رنج کاملن سیاه داری
حس میکنی سیاهیش کل جهانت رو تاریک کرده
بعد بزرگ میشی
میفهمی رگِ خوابِ رنجِ سیاه رنگتو
میشه سیاه متمایل به قهوهای یا نفتی رنگ
بعدش میبینی باهاش کنار نیومدی اما داری دووم میاری توش میشه قهوهای
بعدش باهاش کنار میای
همدم و همرازت میدونی رنجت رو
انگار کل تنهایی ها رو پیشت بوده
انگار همیشه در آغوش رنجت بودی
انگار این رنج فهمیدتت
اونجاست که میشه سبز رنگ
سبز یه درخت قشنگ وسط تابستون
سبز جنگل بزرگ...
اینارو من نمیگم
سهراب سپهری میگه
میگه «چشم هارو باید شست جور دیگر باید دید»
خودت که بهتر میدونی..
بعضی وقتا میخوای تا وجودش رو داری گریه کنی
آنقدر گریه کنی تا تموم شی
اما تموم نمیشی
آره این قصه ادامه داره
و چه لذتی داره گریه کردن براش
ما دیگه لذتش رو از یاد بردیم
چون زیاد گریه کردیم
اما گریه کردن حس آزادی میده
حس رسوایی میده
و آخ که چه حالی میده رسوایی..

پ.ن: فکر میکنم زیاد از واژه «این روزها»استفاده کردم..
و آخ که چه حالی میده رسوایی