?Ramtin
?Ramtin
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

رامتین؟

اون روز یه روز گرم تابستونی بود. یه روز که قرار بود دقیقا مثل روزهای قبلی باشه. همونقدر مزخرف و کسل کننده!

کرونا همچنان جان میگرفت و غوغا میکرد. بعد از یک سال خانه نشینی مطلق به خانه خاله رفته بودیم. با ترس و لرز. جوری که معلوم بود از ترس کرونا قراره اون چندروز زهرمارمون بشه. تو اون یکی دو روزی که اونجا بودیم، یه روز خالهم شال و کلاه کرد تا بیرون بره. اهل کتاب بود و حتی کرونا هم باعث نشده بود که تو جمعهای کتابخوانیشون نره. با جمعی از دوستاش و همکاری یکی از کتابخونهها که زیاد رفت و آمد داشتن، به صورت محدود جلساتی برگزار میکردند.

سرم رو بالا آوردم و همچون مورچه شاخکهام رو تیز کردم.

+ کجا داری میری خاله؟ (با صدای آروم که اول صبحی بقیه بیدار نشن.)

- تو چرا بیدار شدی؟ هیچی دارم میرم زودی میام.

+ میشه منم بیام؟ اینجا حوصلهم سر میره.

- فکر کردی دارم میرم شهربازی؟ اونجا بدتر حوصلهت سر میره.

+ خاله لطفا!

- خیله خب پس آروم بلند شو بریم.

ذوق زده و خوشحال راه افتادم. از سر ذوق چندباری هم حین بیرون رفتن به در و دیوار خوردم و صدای دَرَنگ و درونگشون بلند شد. آخه قرار بود آروم بریم و بیایم تا بچههای کوچک خالهم بیدار نشن که اگه بیدار میشدن واویلا بود. تو راه انقدر از خالهم سوال پرسیده بودم که حسابی کلافه شده بود. کمی دور بود اما بالاخره رسیدیم. خاله رفت سراغ دوستاش و منم فرصتی پیدا کردم تا در میان کتابهای کتابخانه گشتی بزنم. آن زمان دور، دورِ اینستا بود. شب و روز در آن میگشتم و مدام درحال پر کردن وقت تو قرنطینه بودم. چه کتابایی بخونیم؟ چه فیلمایی ببینیم؟ چه بازیایی بکنیم؟ و ...

یادم میآد خیلی زیاد در مورد کتاب صدسال تنهایی گابریل گارسیا مارکز شنیده بودم. توی اینستا یه عالمه چیزمیز در موردش خونده بودم. یه کتاب دیگه ازش میشناختم به اسم گزارش یک مرگ که تو واپسین روزهای حضوری مدرسه، معلم ادبیاتمون در موردش گفته بود.


خلاصه بعد از کمی جستجو کتاب رو پیدا کردم و سرخوشانه ارشمیدسیوار در ذهن فریاد "یافتم یافتم" سر دادم. کتاب را برداشتم و به سالن مطالعه رفتم. شروع به خوندنش کردم که دیدم یه پسر با موهای کوتاه شبیه بوکسورها و قدی بلند اومد و کنارم نشست. نوشتههای کوچکی در دست داشت و وانمود به خوندنشون کرد. نامحسوس زیر نظرش گرفتم. مضطرب و دستپاچه به نظر میاومد. نمیدونم چرا اما مدام اینور و اونور رو نگاه میکرد. نگاهش کردم؛

وقتی هوش مصنوعی داستانم رو شنید این عکس رو برام ساخت. جالب بود...
وقتی هوش مصنوعی داستانم رو شنید این عکس رو برام ساخت. جالب بود...


+ سلام! خوبین؟ چیزی شده؟

- عامممم... نه چطور؟

+ آخه کمی انگار مضطرب به نظر میرسید. گفتم شاید بتونم کمکتون کنم.

(ناگفته نمونه که من هم به شدت آدم اجتماعی هستم و خوشبختانه یا متاسفانه کافیه که ده دقیقه کنار یکی بشینم تا از جیک و پوک خودم خبردارش کنم و از جیک و پوک خودش باخبر بشم.)

- نه! یعنی آره کمی استرس دارم. البته چیز مهمی نیست. الانا باید برم. فقط یه کمی حوصلهم سررفته.

+ (با خنده تمسخرآمیز) خب برای چی اومدین اینجا؟ کتاب بخونین حوصلهتون سر نره دیگه.

- نه آخه به اونقدر نمیکشه کتاب بردارم و بخونم.

+ اوهوم!

- این کتابی که دستته رو خوندیش؟ یکی از کتابای مورد علاقه منه.

+ عه جدی؟ چه جالب. نه منم نخوندمش اما خیلی زیاد تعریفشو شنیده بودم. گفتم الان یه ذرهشو بخونم. آخه من نویسنده این کتابو خیلی دوست دارم. (وی درحال قپی آمدن بود و حتی یک کتابش رو هم نخونده بود.)

- واقعا؟ چه کتابی؟

+ (قورت دادن آب دهان) امممم... آها! گزارش یک مرگ. آره گزارش یک مرگ رو خوندم. عجب کتابی بود. فقط طول کشید تا بخونمش.

- وای آره منم خوندمش. فقط کتابش که خیلی کوتاه بود چرا طول کشید تا بخونیش؟

+ (قورت دادن آب دهان برای بار دوم، خیس عرق شدن و خندیدن با یک صدای رو مخ) آره آره کتابش کوتاه بود. نه منظورم این بود که من هی الکی لفتش دادم. نظرت درمورد همین کتاب صد سال تنهایی چیه؟ میخوای در موردش حرف برنیم؟ دوست دارم نظرتو درموردش بدونم.

- البته البته! من این کتابو وقتی...

و شروع کرد ده دقیقه تمام و کمال درمورد سبک گارسیا مارکز، جایزه نوبلش و نویسندهها، کتابها و فیلمهایی که از او الگو گرفته بودند و فلسفه و همه چی صحبت کرد. به قدری کامل و جامع حرف میزد که احساس میکردم استاد دانشگاهی همه چیزدان روبرویم نشسته. غرق در دنیای زیبای کلماتش شده بودم که تلفنش زنگ خورد. مادرش اومده بود دنبالش تا برن جایی. لهجه غیرایرانیش و تلاشش برای استفاده از لغات ایرانی، توجه من رو جلب کرده بود. بلند شد تا خداحافظی کنه. بلند شدم و با خودم گفتم که نباید به این راحتیها همچین فرصت نابی رو از دست بدم. مگه چندبار همچین آدم حسابیهایی رو تو زندگیمون میبینیم؟

+ عه داری میری؟ حرفات نصفه موند که...

- آره آره حیف شد. منم خوشحال میشم بیشتر باهات گپ بزنم. خواستم بهت بگم حتی، اما گفتم شاید نخوای... خب من زیاد میام اینجا. یکشنبهها مثلا صبح تا ظهر هستم همیشه. دوازده یازده اینطورا. خوشحال میشم باز ببینمت. امرو...

+ نه نه! ببین آخه من تهرانی نیستم که. دیگه هم معلوم نیست کی بیام اینجا.

- ای بابا... خب اوکیه. بیا! این شماره منه. اینطوری میتونیم باهم در ارتباط باشیم.

و من خوشحال از اینکه موفق شدم ازش پرسیدم؛

+ راستی اسمتو نپرسیدم.

- رامتین. و شما؟

+ ...رامتین؟

- آره آره! رامتین. خیلی خوشحال شدم دیدمت. دیگه باید برم. میبینمت.

+ منم همینطور. خدانگهدار.

مثل تو فیلما، وقتی که رفت همونطور ایستاده بودم و مثل آقای والتر میتی تو فیلمِ

رفته بودم تو هپروت. یه پسر باحال خوش برخورد مودب همه چیزدان. چه دوستی از این بهتر؟

همون لحظه جرقههایی تو ذهنم زده شد که فهمیدم رامتین با بقیه فرق میکنه.

و بله! این تازه شروعی بود برای مسیرِ کوتاهِ مشترکِ من و دوست خوبم رامتین. کسی که طولی نکشید تا تبدیل به تاثیرگذارترین آدم و بزرگترین و بهترین معلم من بشه.

یک مهرماهی متولد 1380...

تمامی این سری نوشتهها تقدیم به تو. تویی که فکر نمیکنم هرگز آنها را بخوانی...


یه آدم مبتدی‌تر از مبتدی تو نوشتن
سلام! اینجا جاییست برای نامه هایی که مینویسید. شاید برای آدم ها و شاید... پ.ن۱: تگِ «نامه» را به نوشته خود اضافه کنید. پ.ن۲: بر خلاف نامش، نامه‌های این انتشارات هم گاهی خوانده میشوند:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید