رئــوف | RAOUF
رئــوف | RAOUF
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

ماجرای آقا مهران

ماجرای اقا مهران
ماجرای اقا مهران



با این که دیروز بود. آقا مهران توی قنادی اش یک کیک هفت طبقه درست می کرد، یک کیک بزرگ عروسی...




کیک که برای یک عروسی معمولی نبود. باید بهترین کیک را می پخت. فردا عروسی مهمی بود. عروسی خودش!

آقا مهران، خودش کیک را پخته بود، هفت کیک اسفنجی که از بزرگ تا کوچک بودند و توی کیک ها  با این که خیلی خوشمزه بشوند گرد و نارگیل ریخته بود. بعد آن ها را روی هم گذاشت و رویشان خامه مالید.

 روی خامه ها باید گل های شکری و مرواریدی نقلی می گذاشت و بالای کیک هم یک عروس و داماد خوشگل ابنباتی

طبقه اول که تمام شد، آقا مهران دست هایش را به هم کوبید و از کیکش خوشش آمد، اما یک دفعه صدای در اومد. تق تق تق

قنادی تعطیل بود، کی این موقع شب آمده بود قنادی  و با این که دیده بود در بسته است باز هم در می زد؟ نکند  اتفاقی افتاده؟

آقا مهرن با دلهره رفت پشت در. آقا جعفر رفتگر محل بود. تا آقامهران را دید، لبخند زد و گفت: این موقع شب چه بویی راه انداختی؟

آقا مهران گفت: دارم کیک عروسی خودم را می پزم.

آقا جعفر گفت:  مبارکه. به ما هم از این کیک چیزی می رسه؟

آقا مهران گفت: بله که می رسه. شما با خانواده تشریف بیارید عروسی و از این کیک میل کنید.

آقا جعفر خوش حال شد و رفت. آقا مهران طبقه دوم را کامل کرد که باز صدای در آمد. کیه؟

حسین آقا، راننده تاکسی محل بود. آقا مهران چه بوهای خوبی می آید؟

او هم با خانواده اش به مهمونی دعوتش د.

طبقه سوم کیک، علی آقا در زد که توی درمانگاه محل،آمپول زن بود و همین طور  تا کار آقا مهران تموم شود، آقای ساندویج فروش  محل و آقای داروخونه چی محل و آقای نگهبان پارک و آقا روحانی مسجد و همه و همهب خانواده هایشان به عروسی دعوت شدند.

روز عروسی مهمان های زیادی آمده بودند.

آقای روحانی محل گفت: عروس خانم وکیلم؟

عروس خانم بله را گفت و روحانی محل هم عقد را خوند . همه جا از شادی و خنذه پرش د. بعد هم کیک را بریدند.

به هر کس یک تکه کوچک یک رسید. و اگر فکر می کنید که هیچ کیکی به عروس و داماد نرسید کاملا درست فکر کرده اید.

البته مهمان ها حواسشان بود که عروس و داماد آبنباتی  بالای کیک را نخوردند و دست به دست به آقا مهران برسانند.

آقا مهران آن را به عروسش داد  و گفت: عیبی ندارد تا آخر عمر برایت کیک می پزم.

عروس خانم ریز ریز خندید.

مهمان ها که رفتند . آقا رفتگر ماند و حیاط را برایشان جارو زد.

آقای راننده، آن ها را مجانی  برد، محل را دور بزنند و بوق بوق عروسی برایشان زد.

آقای آمپول زن گفت:  امیدوارم که هیچ وقت مریض نشوید اما حتما واکسن بچه هایتان را مجانی می زنم.

آقا سلمانی قول داد: موهای آقا داماد را مجانی کوتاه کند و آقای ساندویچی کارت شام رایگان  هفته بعد را به آن ها داد.

خلاصه همه اهالی محل، یک کار خوبی برایشان کردند.

چی از این بهتر؟ یک عروس و داماد راضی. یک عالمه میهمان راضی و ما هم از این داستان راضی.

کتاب صوتیداستان کوتاه
? تربیت تکراری نیست ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید