با سرعت بسیار زیادی چند دکتر و پرستار هرکدام از گوشه تخت او را گرفته و بشدت پر از نگرانی و دلشوره بودند.
وقتی دکتری درمان را بلد است و نگران باشد، باید ترسید.
چراغ های سقف بیمارستان یکی یکی روی چشم زیبای خسبیده ی دختر می افتادند
تاریک-روشن-تاریک روشن
صدای کشیده شدن چرخِ تخت روی کف سرامیکی بیمارستان، در هرج و مرج صدای دکترها که می گفتند برید کنار....، گم شده بود.
همراهان و بیماران دیگر و کادر درمان همگی سراسیمه به تختی که به سرعت راهروهای بیمارستان را طی می کرد و از سالن بخش های مختلف طی میشد تا به ای سی یو برسد خیره شده بود.
معشوقه مغرور که تمام زندگی اش دخترِ بی جانِ روی تخت بود، نامش را فریاد میزد: مهتاب!!!
کاش پیش از به شماره افتادن نفس هایش او را صدا میزد
شماره اش را بعد از تصادف، از گوشی مهتاب حین شماره گیری پیدا کرده بودند.
نامش را با فونت زیبایی همراه یک قلب ذخیره کرده بود: سینام (با میم مالکیت)
خون زیادی از سر و روی مهتاب میرفت. موج ناامیدی به زنده ماندن مهتاب از چشمان پزشکان اطراف تختش طغیان میکرد.
بالاخره به اتاق ممنوعه ی آ ی سی یو رسید. سینا به در میکوبید اما از ورودش به درون اتاق جلوگیری شد.
فقط شیون می کرد و نامش را با داد و فریاد هوار می کشید.
پرستاران با یاداوری اینکه اینجا بیمارستان است، سعی در آرام کردن او داشتند اما بی اثر بود.
سرانجام توانستند با تهدید به تماس با حراست و بیرون کردن او از بیمارستان، کمی ساکت ترش کنند.
اما پزشکان اینطرفِ اتاق، به مهتاب دستگاه های بسیاری وصل کرده بودند.
انقدر از بدنش خون رفته بود که کیسه کیسه سرم های خون به او تزریق میشد.
روی تنش پر از زخم و شیشه های خرد شده ماشین و خاک بود.
شک الکتریکی متعددی پیوسته به او میزدند.
کپسول اکسیژن به او وصل و تنفس مصنوعی انجام می شد.
مانیتور ها ضربان قلبی متلاطم و نامنظم را نشان میدادند و پزشکان درحال تلاش حداکثری بودند.
که چشمشان نوشته ی اسم سینا با خودکار روی سینه ی مهتاب، دقیقا روی قلبش بود را دید.
یکی از پرستار ها گریه اش گرفت و از اتاق بیرون زد. برگه ی رضایت دستش بود.
سینا به سمت در دوید، جلوی پرستار را گرفت و حال مهتاب را جویا شد و فقط به چشمان خیس پرستار نگاه کرد و بغض مردانه اش در برابر آن حجم عظیمِ غرور نابجایش شکست.
پرستار گفت فعلا مقدمات عمل جراحی را آغاز کردند،
بعد پرسید سینا شما هستید؟
سینا درحالی که موبایل مهتاب دستش بود سری به نشانه تایید تکان داد.
پرستار با چشمانی که همچنان می بارید گفت میتونم بدونم شما چه نسبتی با هم دارید؟
سینا گفت دوستش هستم. پرستار سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت ظاهرا برای شما دوست هستن از نظر ایشون شما قلبش هستید.
سینا بدون مکث وسط حرف او پرسید و گفت چطور مگه؟
پرستار گفت الان وقت این صحبت ها نیست، لطفا این برگه ی رضایت جراحی رو امضا کنید، بیمارستان تضمینی با توجه به وخامت حال خانم نداره و مسئولیت عمل با شماست.
سینا با صدایی لرزان و ترسیده گفت یعنی باید برگه ی مرگ و زندگی کسی که عاشقشم رو من امضا کنم؟! نه؛ من اینکارو نمی کنم. پرستار با عصبانیتی برخاسته از غم، فریاد زد: زود باشید اون دختر داره از دست میره.
سینا پایین برگه رو امضا زد؛ امضای سینا اسمش به انگلیسی بود و یادش آمد چقدر مهتاب امضا و خطش را دوست داشت.
پرستار برگه را تحویل اتاق داد و سینا گفت اون دختر، اسمتون رو روی قلبش حک کرده. وقتی من با ماشین اورژانس به محل تصادف اعزام شدم، درحالیکه سرش شکسته بود و فرمانِ ماشین توی قفسه سینه اش فرو رفته بود، اون با دستای خون آلودش گوشی رو گرفته بود و صفحه شماره گیری تماس، روی اسم شما بود.
ظاهرا جزو شماره های اضطراری بودید و میخواسته چند دقیقه قبل از اینکه کامل از حال بره و مردم زنگ به اورژانس بزنن، شماره شما رو بگیره.
یه کاغذ تو ماشینش کنار ضبط نوشته بود:
"اسمم رو دوس دارم اگه تو صدام کنی سینا"
کاش قبل از اینکه دیر میشد صداش می کردید.
همین رو گفت و رفت و دیگر چیزی نگفت.
سینا فقط به خودش سیلی میزد و مشت هایش را به دیوار میکوبید.
هشت ماهی بود که بدون دلیل و خداحافظی او را ترک کرده بود.
پرستار درحالی که خیلی دور شده بود با صدای بلندی گفت؛
با دکترها هماهنگ میکنم که برید از پشت شیشه ای سی یو نگاهش کنید.
اگر بدونه شما اینجایید شاید امیدی به برگشتش باشه!
سینا چشمانش رو می بست تا احساس کنه همه چیز یک خوابه اما دقیقا همه چیز یک واقعیت شبیه به خوابی باورناپذیر بود.
با خودش زیر لب میگفت اگر مهتاب زنده نمونه خودم رو هرگز نمی بخشم. نگاهش رو به صفحه ی گوشی شکسته ی مهتاب دوخت، سطح گوشی خونی شده بود. جای اثر انگشت خونی مهتاب رو که برای آخرین بار روی شماره گیری سینا رفته بود، بوسید.
به صفحه ی چت خود با مهتاب رفت، از آخرین پیام هشت ماه گذشته بود. صفحه چت مهتاب را با یکی از دوستانش باز کرد و خواند.
سلام
سارا بدون سینا میشه زنده موند اما نمیشه زندگی کرد.
دلم میخواد بمیرم بلکه بر سر مزارم بیاد.
اگر ایندفعه ببینمش قول میدم که آخرین بار باشه.
کاش بشه توی آغوشش بمیرم.
کاش بی خبر و خداحافظی نمی رفت.
مشکل من رفتنش نیست، مشکل من بی خبر و یکهو و بی دلیل رفتنشه.
کاش انقدر مغرور و بی معرفت نبود.
کاش فقط یکروز جای من زندگی می کرد.
بعد از رفتنش روزی نبوده با یادش شروع نشه یا شبی بی فکرش به خواب برم.
دارم ذره ذره می میرم در عین زنده بودن.
اگر این زندگی بدون اونه، نمیخوامش.
سارا چرا سین میزنی چیزی نمیگی!
سارا یه چیزی بگو.
سارا هیچوقت برام گل نخرید. کاش بتونم برم بهش بگم بعد از مرگم گل بخره و روی سرم پرپر کن.
راستی سارا اونروز رفته بودم بیرون یه پلاک اسم S گرفتم. ببین رو گردنم چقدر قشنگه.
سارا ای بابا ساعت سه شبه نکنه خوابت برد پشت گوشی؟!
سینا از شدت گریه چشمانش دیگر تار می دید و قطره های اشکش روی صفحه ی گوشی می ریخت و خون مهتاب را می شست.
تلفیق اشک و خون. اگرچه اشک های سینا هم خون بود. مهتاب باید بود و می دید: اشک سینا، خون مهتاب.
این میتوانست جوانه دهد و سبز شود.
سینا کمی بیشتر دقت کرد و دید صفحه چت سارا، همان اسم کانال مهتاب است که برای نوشتن یادداشت هایش برای خودش آنجا می نویسد.
سارا، اولین اسمی بود که سینا روز اول آشنایی برای مهتاب حدس زده بود.
و به او گفته بود: حدس میزنم اسمتون سارا باشه. خنده ی آن لحظه ی مهتاب، یا همان "سارای سینا" به یاد سینا افتاد. فقط هق هق می کرد. با خودش گفت من با روح و روان این دختر به اون طراوت و شادابی چه کردم ...
صدای وجدان نابودش کرده بود. دلش میخواست به عقب برگردد و همه چیز را از نو بسازد. مهتاب سالم باشد و بخندد، انقدر با غرور نابجایش او را اذیت نکند و بی خبر رهایش نکند.
دلش میخواست خنده های مهتاب را استپ میزد تا هزار بار دوباره نگاه کند.
پزشکان با سر های روبه پایین از اتاق بیرون آمدند. به سینا تسلیت گفتند و رفتند.
رفتند ... رفتند ... رفتند ....
دنیای بی مهتاب حالا شده بود کابوس وارونه ی به واقعیت پیوسته.
دنیای خالی از او. سوت و کور. سرد و تاریک. خلوت تر از همیشه.
پزشک جراح گفت: هماهنگ شده می تونید برید داخل. تسلیت میگم آقا؛ ما همه ی تلاش خودمون رو کردیم، شدت جراحت و خونریزی بشدت بالا بود و ایشون ضربه مغزی شده بودن.
سینا مات و لال شده بود. صدایی نمی شنید و فقط به لب های در حال تکان خوردن دکتر نگاه می کرد. گوشی و کیف را به زمین پرت کرد و به داخل اتاق رفت. اتاقی که تمام دم و دستگاه هایش را از برق کشیده بودند و خاموش بود. داد میزد اینا چرا خاموش هستن، مهتاب زنده است، دروغ نگید. بیایید اینارو وصل کنید.
کله اش را به تخت می کوبید و سیل غم و اشک در اتاق تنها با مهتاب جانِ بی جان، جاری بود.
لامپ ها خاموش بود و مهتاب لابه لای ملحفه های سفید، مثل زیبای خفته، آرام گرفته بود.
پارچه را کنار زد و برای اولین بار بوسه ای در تاریکی وسط پشیمانی اش کاشت. سینا یقه پیراهن خودش را تا پایین سینه پاره کرد و دستان یخ زده ی مهتاب را روی سینه داغ، مذاب و آتش گرفته اش گذاشت.
گردنبند اش از گردنش باز کرد و به گردن خود آویخت. موهایش را بافت و کفش هایش را درآورد و تمام تن مهتاب را به آغوش کشیده بود.
مهتاب به آرزویش رسیده بود. او در آغوش سینا آرام گرفته بود. روح مهتاب حتما از دور خوش حال بود.
سینا با فندکش اتاق سرد و تاریک را روشن کرد. موهای مهتاب را روی چشمانش گذاشت.
آن شب با هزار خواهش و تمنا، با یکسری اقدامات خاص و پایین آوردن دمای اتاق، مهتاب تا حوالی صبحگاه پیش از رفتن به سردخانه در آغوش سینا باقی ماند.
مهتاب دقیقا در آغوش کسی جان داد که قلبش به خاطر او می تپید. مهتاب یکبار مرده بود اما سینا آن شب تا خود صبح هزار بار مرد و زنده شد.
صبح، وقت تشییع جنازه به خاک چنگ میزد و برای دفن او زیر خاک مقاومت می کرد.
چنان که گویی خودش را میخواهند به خاک بسپارند.
در پایان که همه رفته بودند تا نزدیک های غروب کنارش دراز کشیده بود.
و آهنگ مورد علاقه هردوشان را درحالیکه دستش روی گردنبند یادگاری مهتاب بود، با آهی سنگین و لکنت خواند.
دسته گلی را برایش پر پر کرد و صدای خنده های مهتاب فقط در گوشش می پیچید.
او آنقدر گریه کرد که تمام بوته ها و نهال های آرامستان را با اشک هایش آبیاری کرد.