خردسال که بودم لپ تاپ داشتم! وقتی لپ تاپ داشتن مد نبود، اما این لپ تاپ با بقیه لپ تاپ های دنیا فرق داشت ...
برای دنیایِ کوچکِ من خیلی بزرگ بود.
این لپ تاپ مرا بزرگ تر کرد، به من درس های مهمی داد، تشویقم کرد، حمایتم کرد. اشتباهاتم را بدون اینکه مرا سرزنش کند اصلاح کرد. هزااار بار خطا کردم اما رفتارش با من عوض نشد.
هرگز از من خسته نشد، مرا طرد نکرد، بعد از چندین و چندین بار پرسیدن، در صورت وجود ابهام و اشکال، باز با همان لحن ثابت همیشگی پاسخگوی سوالات بی کرانِ ذهنِ کنجکاوِ مملو از سوالاتم بود.
تنها توقع اش از من، فصلی سه عدد باطری بود. مرا تنها نمیگذاشت و هر زمان که اراده میکردم، روشن میشد و با من سخن میگفت.
این سخن گفتن معمولی هم نبود، تماما آموزش بود. من الفبا را آموختم، پیش از آنکه راهی مدرسه شوم. هنوز نمیدانم فایده اش دقیقا چه بود، اما شاید یکسال زودتر توانستم از دنیا و رنج هایش بنویسم.
اعداد را آموختم و بعد از آن توانستم بشمارم.
ستاره هایِ روشنِ آسمان شبهایم را
مداد رنگی هایِ ۶ رنگم را که امروز ۴۸ رنگ اش را دارم، اما همچنان آن ۶ تا را بیشتر از اینها دوست می دارم.
اسمارتیز های روی کیک در میان وعده های مهدکودک
تعداد سیب زمینی خلالی های در رفته از زیر چاقوی مامان، حین نگینی خرد کردن آنها برای غذا
شمردن زمانِ فاصله ی بین هر رفت و برگشت برف پاک کنِ ماشین در روزهای بارانی
تیر برق های سوخته در جاده بوقت مسافرت
کلاغهای منزوی نشسته روی کابل های تلفن
و ابراز علاقه هایم به پدر در جواب به سوالِ همیشگی: "بابا رو چندتا دوست داری"
من آن زمان تا "ده" بلد بودم بشمارم. و ده بزرگترین عددِ دنیایِ من بود. و اینک آنها را به اندازه ی فراخنا و بزرگیِ همان عددِ دهِ دنیای کوچکم، دوست میدارم. مطمئنا آن "ده تا" بسیار بزرگتر از پاسخِ فعلیِ "بینهایت" است.
و آن سوالِ منحوسِ مزخرف پرتکرار دیگران: 《مامان رو بیشتر دوست داری یا بابا》؟
و جواب تکراریِ پرتکرارِ من طبقِ معمول: هر دو به یک اندازه.
مگر میشود بین بطن چپ و راست قلبت تفاوتی قائل شوی؟
عشقِ بی قید و شرط، شرطِ مهمی بود.
اولینش را از طریق والدین دریافت میکنیم و اگر جزو معدود انسان های خوشبخت روی کره زمین باشیم، توسط شریک زندگی مان در باقی عمر.
این میل و نیاز فطرتا در وجود هر انسانی هست خصوصا در کودکی برای تکمیل ساختار شخصيتی و شکل گیری طرحواره ها.
اگر به حد کفایت دریافت شد که هیچ، اگرنه در بزرگسالی با فردی مواجه خواهیم شد که شدیدا تشنه ی محبت است و بدتر از آن "شرطی شدن" در منفی ترین حالت ممکن.
که برای دوست داشته شدن، باید باج داد
باید آنگونه بود که در واقعیت نیست
مطابق میل دیگران رفتار کرد
بازیچه ی دست این و آن شد
منیت را فراموش کرد و فدای دیگران شد
پا روی خویشتن گذاشت و دلخواه اطرافیان شد
و در یک کلام دچار "از خودبیگانگی" و" ضدیت با هویت" خویش شد.
این است بلایی که بر سر آن کودک مظلوم آمد:
اویی که از "دوست داشته شدن"، به خاطر نمرات کم، شلوغ کاری و شیطنت، شکستن وسیله ای، یا سر زدن هرگونه خطا و غفلت، [منع] شد.
فهمید دوست داشتنی نیست، اگر آنگونه که دیگران میخواهند نباشد. و شرط دریافت توجه و محبت از اطرافیانش، انجام عملی است مشخص. که در غیر اینصورت دور انداخته میشود و بی توجهی، پاداش حتمی در انتظار اوست.
آن لپ تاپ، آن لپ تاپِ اسباب بازی عمو فردوس، خیلی خوب به این قانون نانوشته واقف بود.
او به من میگفت "عزیزم" حتی وقتی اشتباه کرده بودم.
آری: اشتباه کردی عزیزم، دوباره امتحان کن.
میدانست چگونه آن نیاز فطریِ در امتداد بقا و زیست سالم را در من احیا و ارضا کند.
من خودم را بخشیدم. چون حق داشتم که اشتباه کنم. چون گفته اند جایزالخطام. چون اگر اشتباهات زندگی ام نبودند، آدمی نبودم که اکنون هستم و بخاطرش از خودم ممنونم.
این اولین درس زندگی من به واسطه ی آن اسباب بازی که نه، بلکه "اسباب زندگی" بود.
یکبار کنار مادرم نشسته بودم و عمو فردوس بازی میکردم، دست مادرم حین مرغ پاک کردن به صفحه اش خورد، من هم حسابی حساس، بی تعلل و فکر قبلی رفتم آن را مستقیم با آب شستم چون بوی مرغ گرفته بود! بعد از آن دیگر روشن نشد و خراب شد :) شاید آن اولین از دست دادنِ زندگی من بود. چند روز بعد مادرم یکی جدید و جایگزینش را خرید. اما من همان قبلی را بیشتر دوست داشتم. حکایت آدم هاست ...
کاش هنوزم عمو فردوس بود ...
کاش می آمد و مرگ را، عشق را، گریستن را، کیستی را، زندگی را، و تمام معادلات حل نشده ی ذهنم را به همان شیوه ی ساده ی کودکی برایم [هجی] میکرد.
این زندگی من است، میخواهم آن را زندگی کنم. چرا در ده سالگی، توقع بیست ساله ها را از خود داشتم؟! مگر چند بار زیسته ام که بخواهم بی عیب و نقص باشم؟ همینکه در مسیر تغییر و پیشرفتم یعنی در واگنِ درستی نشستم. فدایِ سرت منِ عزیزم. تو عزیزِ من هستی و چه بسیار تو را آزردم.
رها کن عزیزکم، تو به اندازه ی تمام زخم هایت زیبایی.
تو لایق بهترین و والاترین عشق بی قید و شرط بوده و هستی.
زندگی نوشته ی با مداد روی کاغذ نیست که با پاک کن
اصلاح شود.
نوشته ی با خودکار هم نیست که غلط گیر گرفته شود.
سکانس فیلم و یا موزیک هم نیست که دکمه ی جلو یا عقب زدن داشته باشد.
در صورت زیاد بودنِ خط خوردگی ها هم متأسفانه نمیتوان کاغذ را مچاله کرد و به گوشه ای پرت کرد. آن صفحه از کتاب زندگی باید آنجا، آن میان، آن بین باقی بماند تا کتاب کامل شود. نمیشود که یکهو از صفحه ی ۴۵ روی ۴۷ پرید، میشود ؟ قطعا خیر
لذا تنها میتوان تصمیم گرفت از این به بعد را با دقت تر و بهتر نوشت. اشتباه کردی عزیزم؟؟ چه اشکالی دارد؟ دوباره امتحان کن. اینبار در صفحه ی بعد. ورق بزن، بگذر. ثابت نمان، نایست. رسوخ مکن. سُکناگزینی آدمی را فرسوده میکند. مثل باتلاق فرو میکشد یکنواختی.
مثل آن نوشته ی ویژن برد اتاقم: (حتی اگر صدبار نشد جا نزن، شاید صد و یکمین بار نوبتت باشد)
دوباره امتحان کن
دوباره امتحان کن
دوباره امتحان کن
هزار بار دیگر تکرار کن تا ملکه ی ذهنت شود:
فقط یادت باشد در این بین:
زانجا که پرده پوشیِ عفوِ کریمِ توست / بر قلب ما ببخش که نقدیست کم عیار
۶. اشتباهی که تکرار شود، پشتش تصمیم است. اشتباهی سازنده است که از آن بیاموزیم و درس بگیریم.
پس منِ عزیزم؛ در قدم اول خودت، خودت را ببخش.
توقعت را از خود متعادل و متناسب تنظیم کن؛ نه آنقدر دست نیافتنی و نه آنقدر کوته که از حرکت بایستی.
منتظر عشق و محبت کسی نباش، اولین عاشق و معشوق خودت باش.
بدون خودتخریبی، خودسرزنشی و عذاب وجدانِ بیهوده، اگر اشتباهی کردی بگذر و از اشتباهاتت درس بگیر.
چندتا پست اخیر ویرگولی هستن که توجهم رو جلب کردند
و به نظرم جدای از ارزش خواندن، ارزش تعقل و فکر کردن دارند:
شماره ۱