نِگارینم!
تا به حال از بُرندگی بَرق نِگاهِتان گُفته بودَم ؟! به صدایی که هرچقدر بالا پایینش کردم نفهمیدم چه اعجاز معجزه آسایی در درونش پنهان دارد که به تمام صداها میشود ترجیحش داد.
که شنیدن صدای دیگران یکبارش زیاد است و شنیدن صدای شما، بسیارش کم.
بِه خدای لاشَریک که نمی دانم چِه می شود، نِگاهَم که به نگاهِتان می اُفتَد بَندی در دِلم پاره می شود و بعد از دل دانِمان ماده ای ناشناخته سَرازیر می شود به امعا و احشا.
بعد دیگر مانند مادیانی رَم کرده عِنانِ اختیار از کَف می دهیم، قلبم از حرکت می ایستد، سُـرخ می شویم و سِپید می شویم؛ گَرم می شویم. لاجَرم نگاهِمان را می دُزدیم که مبادا سُرخ و سپید شدنمان دِلِتان را ...
بُگذَریم...
چای میل دارید؟!
آنوقت شما با کمال میل، بله یِ راسخی سر میدادید و من هم می رفتم دو فنجان چای هل دار مورد علاقه تان را
می ریختم
بعد می نشستم کنارتان،
می نشستم و برایتان می گفتم از تمام روزگاری که بدون شما چه دشوار گذشت
از دلتنگی کهنه ی ته نشین شده ای که آن را پشتِ نقابِ دخترانه ام پنهان میدارم.
آخر میدانید، خوب نیست آدمیان از رازِ دلِ آدم با خبر باشند ...
و از بی تابی ام...
بی تابی ای که در مقابلتان نِقابِ متانَت بر چِهره می زند
و باور کنید که آنگاه می گُفتمتان از عطَش همه ی این روزها که گذشت بسان سالها...
اگر روزی دربارهی من از شما سوال کردند
خیلی فکر نکنید محبوب من!
و با غرور تمام به آنها بگویید
دوستم دارد؛
خیلی دوستم دارد ...
و در نهایت شاید ...
آخرین مرحلهی عشق همین یک سُخن است:
بگُـذارید خُـدا، کارِ خودش را بکُـند ....🤍
نگارینم!
ما قیاماً و قعوداً به یاد شماییم ...