خودنویس
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

تبدیل شدن از دشمن خونی به دوست قابل اعتماد

داستان دندونپزشکم رو یادتونه ؟ همونی که حسابی بهش بد و بی‌راه گفته بودم! امروز دوباره رفتم پیشش و وقتی کارش تموم شد ، دلم نمیخواست از مطبش بیام بیرون !با لب های بی حس داشتم باهاش حرف میزدم و میخندیدم…

موقعی که تو اتاق انتظار بودم تا وقت بعدیم رو بهم بدن، داشتم فکر میکردم چی شد که این آدم از دشمن خونی «اسمش رو نبر» تبدیل شد به «دوست عزیزم ، آقای دکتر»؟! و از اون مهم تر : اگه دندونپزشک (به اصطلاح) منفور و فاقد شعور من ، میتونه بشه معتمد عزیز من ، ما آدم‌ها چجوری میتونیم موضع‌مون رو پیش بقیه سفید کنیم؟!

پرچم سفید رو من تکون دادم .

وقتی رفتم تو اتاق ، یه سلام خشک کردم. بابت جلسه ی پیش و هفته ها نشخوار فکری از دستش عصبانی بودم. بعد تصمیم گرفتم شانسم رو با خوش اخلاق بودن امتحان کنم . بعد چند ثانیه سکوت سنگین نشستم رو صندلی دندونپزشکی و سکوت رو شکستم. لبخندی زدم و گفتم : حالتون چطوره ؟

‌شوکه شد . هم منو یادش بود ، هم سنگینی فضا رو احساس کرده بود. توقع احوال‌پرسی نداشت! تعجبش رو به سرعت جمع کرد و گفت : خوبم شما چطورین؟

با لبخند جوابش رو دادم و گفتم : خب . امروز چیکار می‌کنیم ؟

شروع کرد به حرف زدن و بعد توضیحش پرسیدم که اشکالی نداره موزیک گوش کنم یا نه.

-نه اشکالی نداره . فقط یه چیزی بگم ؟ بعد بی‌حسی موزیک گوش کن. راحت‌تره.

-قبوله

-اینجوری میشنوی داره چه اتفاقی میفته و میبینی که چیز خاصی نیست

-باشه! بهتون اعتماد میکنم!

بازی عوض شد !

دستیار دکتر یه خانوم خوش‌اخلاق و دوست‌داشتنی بود. اومد کمک و همون موقع دکتر پاشد و رفت سمت کامپیوتر. دستیاره با ذوق گفت: میخواین موزیک بذارین؟

سرم رو آوردم بالا. ریمیکس رو میشناختم! موسیقی قدیمی. گفتم : عه ؟ من دقیقا این ریمیکس رو میشناسم!

دستیاره با تعجب گفت: آخه اصلا خیلی عجیبه! هیچ‌وقت نمیکنن اینکار رو!

من ، خوش فاز. دکتر، خوش فاز. دستیار، خوش‌ فاز.

ترسیدی؟

بعد بی‌حسی دکتر بهم گفت : هر جا خسته شدی یا دردت اومد دستت رو بیار بالا. اینجا هیچی زوری نیست. ممکنه من فکر کنم این دوز بی‌حسی برات کافیه اما تو هنوز بی‌حس نشده باشی. پس بهم بگو.

دندون‌هام حسابی کار داشت. یه جا یهو لرزم گرفت. ازم پرسید: دردت اومد؟ سرم رو به نشونه منفی تکون دادم. پرسید: ترسیدی؟

جا خوردم. اجازه داشتم بترسم؟ اجازه داشتم برای سه ثانیه نقاب شجاع بودن نزنم؟ اصلا مگه ترس احساس بروزدادنی بود برای من؟ زندگی به من و هم‌وطن‌های من یاد داده سینه سپر کنیم و نترس باشیم ولی چی میشه اگه ثانیه ای توان بروز داشته باشیم؟

سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. گفتم سر و صداش زیاد هست اما درد نداره. نگران نباش. بعدش درست میشه .

احساس آرامش کردم. همدلی کرده بود . هوش هیجانی‌ش رو به کار گرفته بود و آفرین بهش !

چقدر شبیه بودیم.

اشتراکی بین ماها وجود داشت که ما رو (مخصوصا من رو به اونها) نزدیک کرده بود : اشتیاقمون به موزیک قدیمی ایرانی !

ماها دلتنگ کشورمون بودیم. ما توی ایرانی‌ترین نقطه ی خارج از ایران کنار هم بودیم و دلتنگ بودیم. حرف هم رو میفهمیدیم. اسم‌ تمام آدم‌های توی حرف‌هاشون ایرانی بود . فرهنگ ایرونی از حرف‌هاشون می‌بارید. همون‌جوری که من یاد گرفتم به ازدواج نگاه کنم، همون‌طوری که یاد گرفتم به عشق نگاه کنم یا شغل یا پول !

تازه دکتر اشاره کرد که راستی امروز زخم کاری میاد! و هم من هم دکتر هم دستیار شکی نداشتیم که همه‌مون دنبالش می‌کنیم !

در نهایت

جادویی هست در ارتباطات که اون «تاثیرگذاریه». همون‌چیزی که یه آدم خشک رو تبدیل میکنه به آدم لطیفی که حتی دستیارش از دیدنش شوکه میشه.

متقابلا همون جادویی که اون آدم به من انتقالش میده و باعث میشه بهش اعتماد کنم.

یه وقتایی یه لحن ، یه نگاه ، یه کلمه ، یه رفتار میتونه بازی رو عوض کنه !


یه سری چیزها هست که همه تجربه می‌کنیم ولی کسی راجع بهش نمیگه. با چاشنی روانشناسی . ایمیل : khodnevis9583@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید