در سفری کوتاه به اعماق خودم با سلولی آشنا شدم که کوهی از تجربه بود. با همان ظاهر و با همان وظایف اما دانایی و تجربه اش به اندازه تمام سلول ها،انگار که بیشتر از یکبار زندگی کرده بود.
میگفت:در تمام سال های حضورم در این بدن هیچ وقت به اندازه ی چند سال اخیر به فکر بازنشستگی و دفع خود نبودم،با توجه به سن جوانم و توانایی هایم در شکست انواع آلودگی و ویروس انگار خاصیت خود را از دست رفته میبینم در حالی که منطقاً میدانم اینطور نیست.
در این چند سال در چُنان جدال های احمقانهای شکست خوردهام که باورش برایم سخت است،هرروز به مغز سر میزنم و ندای امید به او میدهم که تا فرمان ترس و عذاب وجدان صادر کند تا مبادا دست به آدمیت بزنی و هم خودت و هم مارا به نابودی بکشانی.
میدانم سخت است و طاقت فرسا،میدانم ضعیف شده ای و کم توان،میدانم آرزوهایت را فراموش کرده ای اما یادت باشد این فقط تو نیستی که حالت خوش نیست ما هم با تو همدردیم،بند به بند سلول به سلول اتم به اتم در داخل دنیای درونت این درد تا میان پیچ تاب های دی ان ای هم نفوذ کرده و جا خشک کرده،اما ما همچنان در حال جنگیم برای بقا که هدف کلی ماست ما مقاومت میکنیم در برابر ناملایمات تا آخرین روز و ثانیه ای که نفس میکشی و با قدرت قطره آخر امید بقامان میجنگیم و میدان را خالی نمی کنیم.
حالا اگر در این جنگ توام همراهمان باشی که نور علی نور است میتوانیم در پیوستگی هم کولاک کنیم و تا آخرین نفسِ این زندگی یکباره زنده بمانیم.
من دوست دار تو هستم من سلول مثتثنی هستم.✍