...تشنهام. تشنهام به خونِ خدا. به خدایی که در این نزدیکیست. به خدایی که خدا نیست و هست. به خدایی که نمیدانم کیست. از همه ایام جوانی تنها، روز آخر را به یادم مانده. روز مرگ و روز مهمانیِ تیغه بر رگ دستانِ تو. خون تو، خونِ خدا بود. تشنهام...

در تمام لحظههایی که گذشت، خاطراتم را خطر کردم. از همان دی ماهِ مفلوک تا همین روز و همین ساعت. غربتی در دلِ قربت؛ آشنایی که نمیشْناختمش. رد دستانم را، روی باریکهی مرطوبِ نوا یادم هست. لمسِ ترس و ننگِ جنگیدن برای آخرین قطره. اگر کمی هم امید مانده باشد، هنوز میتوان از بهاره مأیوس نشد.
انگیزهی گریه وَ دردی که جزای جاهلیست. شاعری نیست که از هلالِ حلقآویزش، منظومهی بیسروپایی بنْویسد. حاملِ اخبارِ مهمل از سفر کردنها؛ ماتومبهوت از سقوطِ مسعودِ گردنها. رازِ ریز و کوچکِ کرکسها، که مریضاند از سمِ وجودِ این نامردان؛ عاقبت میمیرند. شاید این آخرین گفتهی ساقی باشد. شاید او آخرین مشتریِ میکدهی تعطیلِ گزافهگویی باشد. سهگانهی سپید و سیاه و سیاهتر. رقص آشفتهی مردِ مست با ساقی را، تنها بیچارهی مفلوکی چو من میبیند. من در آن میکده تنها بودم. ساغری در دستم، مملوء از مردن. آخرین جرعهی من بود، از جام شوکران؛ همزمان با آخرین بوسهی گرمِ رهروان. آزادهای که قدحپیما بود وَ اسیری که آزادهپرست.
مردِ مرده؛ زندگی را در میانِ چشمِ آن زن دید. زیر لب خواند: «لعنت به این زندگی.» و بار دیگر کشت. اینبار خودش را.
نویسنده جاهلی کرد و نوشت. شما نخوانده بگیرید.
خواننده جاهلی کرد و خواند. شما ناشنیده بگیرید!
رازقی، ۰۴/۰۹/۲۰