حدودا سه شنبه یا چهار شنبه شب بود، فکر میکنم یک ربعی شده که از سرکار برگشته ام و روی کاناپه ی سبز البته طول عمرش، رنگش را بیشتر یشمی کرده! دراز کشیده بودم و سردرد امانم را بریده بود و سابقه نداشت این سر درد، در مغزم صدای سوت لوکوموتیو شنیده میشد و از بینی ام بخار خارج میشد، پس سیگار را خاموش کردم و پیش خودم گفتم در همین حالت بمانم از ریل خارج میشوم، بعد باید مدیر فلان جایی خدایی نکرده استعفا دهد که این هم از غیر ممکن های روزگارست. جوجه کبابی سر کوچه ما که اسمش را نمی دانم غذایش ارزان و البته سیخی فلان قدر، ارزشش را داشت تا امشب تخم مرغ نپزم و البته بیست و شش یا هفتم ماه بود و خوشبختانه هنوز مقداری پول بود تا غذایی بخورم چون خیلی گرسنه بودم از صبح هیچ چیز نخورده بودم، خیلی خسته بودم انگشتانم تا سرحد مرگ ذوق ذوق میکردند، عزم جزم کردم راه بیوفتم که صدای در آمد - پیرمرد طبقه بالایی بود، اسمش را نمیدانم، از من خواست برایش خرید کنم، پیرمرد پارکینسون دارد، دست و پایش لرزش شدیدی دارند ، به هر حال سه تا نان میخواست یک بسته پنیر سفید یک شانه تخم مرغ و یک کیلو و نیم سیب زمینی .
سوز شدیدی میامد و سردرد ول کن من نبود، زیپ کاپشن را بالا کشیدم ساعت نمیدانم چند بود، ولی حدودا باید هشت و خرده ای شب باشد، کوچه خلوت بود. فقط تیر چراغ برق ته کوچه روشن بود - به این فکر میکردم اول نان پیرمرد و بعد سر راه سوپر مارکت دیدم بقیه وسایلشو بخرم ، بعد بروم غذا بخورم به اینها فکر میکردم یا نه مطمئن نیستم ولی اینو مطمئنم که صدایی شنیدم با ترس و لرز بعد چند ثانیه برگشتم عقب را نگاه کردم سایه ایی که از من عقب تر ایستاده بود رو به من گفت :
- امشب ساعت هشت و بیست دو دقیقه تو میمیری
انگار که کل دنیا در آن لحظه ساکت شده باشد هیچ صدایی نمی شنیدم و عرق سرد تمام وجودم را گرفت. زبانم بند آمده بود در مغزم لوکوموتیو با صدای بلندتر سوت می کشید، نفسم بالا نمی آمد، سایه برگشته بود و من نگاهش می کردم تا در تاریکی شب ناپدید شود.
حتی نتوانستم صدایش کنم و بپرسم به چه دلیل و مدرکی این حرف را زده است. با این حال بعد چند دقیقه خودم را جمع جور کردم و یک سیگار از جیب کاپشن درآوردم و روشن کردم و به راهم ادامه دادم.
از کوچه بیرون آمده بودم و وارد خیابانی شلوغ با صدای گوش خراش راننده تاکسی ها که بر کل فضا حاکم شده به سختی راه می رفتم، آخر شب بود و همه در تلاش بودن سریع به زندگی روتین، خالی از هر عشق و خوشی، تاریک و سرد خودشان برسند. و من به حرفهای سایه داخل کوچه فکر میکردم ، پیش خودم میگفتم که اولین نفر را که دیدی ساعت را بپرس، اولین نفری را که دیدی ساعت را بپرس...مدام تکرار میکردم
- به جهنم که قرار است بمیرم
- همه چی یه روزی از بین میرود
با این حرفها خودم را دلداری میدادم و نان خریدم و حواسم به سوپر مارکت بود، از آن رد نشوم.
خرامان خرامان به سوپرمارکت رسیدم و خرید را انجام دادم و در حال کلنجار رفتن با خودم بودم تا به رستوران بروم یا نروم و این سردرد هم برای یک دقیقه آرام نمی شد، البته این درد سابقه نداشته و داشتم کم کم به این هم مشکوک می شدم از بعدازظهری امانم را بریده بود. تا اینکه خودم را جلوی جوجه کبابی دیدم - حدودا سه یا چهار تا صندلی دارد، و دو نفر کنار هم نشسته بودند، غذا میخوردند.
هنوز دودل بودم، بروم داخل یا نه، به هر حال وارد شدم و سفارش دو سیخ جوجه با نان و دوغ گازدار دادم. این دو نفر میز بغل از تصادف کردن یک نفر حرف میزدند . اخبار ساعت بیست و یک شبانگاهی در فضای جوجه کبابی پیچید.
" زمین پس از آخرین جنگ هستهای مرده بود، هیچ چیز رشد نمیکرد و هیچ چیز زنده نبود. آخرین مرد به تنهایی در اتاقش نشست. چند ضربه به در نواخته شد... فردریک براون "