برای من
نفس کشیدن، بیرون آوردن کلمات فراموششده از حبس است
اگر که پیدا شوند...
که مرزهای حبس من وسیعتر از وَجَب کردنهایم بود
باید بیرون زد بیش
که نفس بیش شود
من اگر چنگ زدم، رنج شدم
و اگر نه، تعلیق شدم
و ندانستم
که مرز بین خواستنی که ذهنیت را به عینیت تبدیل میکند و خراشی که عارضهی جانبی چنگزدن است کجاست؟
مرز
مرزها را از ما بگیرند چه میشود؟
آیا مرز خاصیتی هویتبخش دارد؟
مرز برای رد شدن است؟
مرز برای سلطه است؟ برای رام کردن؟
این همه تلاش ما برای قرار گرفتن در این مرز های خود ساخته فقط برای اینکه روزی خطشان بزنیم و نفی شان کنیم و از آنها بگذریم.
پس به چه آویزیم؟
به چه چشم دوزیم؟
چهچیز تکیهدادنیست؟
تکیه نکنیم چه میشود؟
فرو میپاشیم؟
و آه بر ما فروپاشندگان محکوم به بقا
که ماییم که محکوم به حکمیم و حاکم کیست؟