یکم از زندگیم که واسش گفتم، که چی شد و چه گذشت، حرفمو قطع کرد و گفت:«جالبه، تو منو یاد حرف یه نفر میندازی که میگفت در میان نابینایان، بینایی بیماری است. در شهر نادانان، دانایی بیماریست.»
اما من احساس میکنم که بیمارم، یه جور بیماری که فقط خودم میتونم درمانش کنم. با پناه به خودم، از خودم.
یه جوری که انگار که هیچ کدوم از معیارهای سلامت و بیماری مهم نباشند، که همهشون نسبیاند.