من بر گردن او [چنگ] میآویختم و او بر من.
به خود آمدیمو دیدیم که دیر زمانیست که نفسمان بریده و خودی باقی نمانده.
فاصله میگیریم که نفس کشیدن را تمرین کنیم این تنها راهی است که میدانیم. دانستیم، اما توانستن چه؟
به چه بهایی؟
خفه ماندن در عین خفتگیست.
یک جور زندگی نباتی خودخواسته.
و یا شاید این زندگی نباتی عارضهی جانبی یک مکانیسم دفاعی بوده که در بازهای از زمان پاسخگو و یا حتی لازمهی بقا بوده
لکن هماکنون تهدید کننده آن است...
و ما که شانه به شانه پای تعارضاتمان جان میدهیم،
بین جبهههای فرضی و مرزبندیهای مستاصلانهمان میفرساییم
باشد که دمی بیاساییم
که اگر بیاساییم...