سلام
مدتی است که دیگر نوشته هایم به پایان نمیرسد، به وسط هایشان که میرسم همه چیز فراموشم میشود، رشته کلام از دستم در میرود و غرق در افکارم میشوم.
امروز تصمیم گرفتم از وسط بنویسم و تا تهش بروم!
از زنجیر هایی که مرا به زمین دوخته و از رفتن به آسمانم بازداشتهاند، عزمم را جزم کردهام که اگر حریف زنجیر ها نشدم زمین را هم با خود به آسمان ببرم.
آخرین چاله چوله های زندگیام به من یاد دادند برای شکستن ریتم این موسیقی یکنواخت خسته کننده نیازی به یک برنامه مشخص ندارم، در عوض مهمترین برنامه من باید بهم ریختن این نظم ناخواسته باشد.
رسم دنیا میگوید برای رسیدن بهار زندگیبخش باید زمستانی سرد را تجربه کنم، باید آنچه هست بمیرد، از هم بپاشد و تنها ریشه و تنه باقی بماند تا که شاخ و برگ جدید جایی برای بوجود آمدن داشته باشند.