میزنم آزادی را فریاد
بشنو صدایم را ای آتش در باد
دست بر گلویت رساندم
برده خاک و خل قلعهات هم باد
شکسته استخوان هایت
میبینم در طالعت مرگ
تو میکشیشان
میشوندت فریاد
آن شنیدستی که در اَقْصایِ غُور
بارسالاری بیفتاد از ستور
گفت: «چشمِ تنگِ دنیادوست را
یا قناعت پُر کند یا خاکِ گور»
دومی سرنوشتت
اولی را نبودت در سرشت
نامه اعمال به پلیدی نشاید نوشت
به کشتار و قتل، به دوز و کلک
به هر آنچه کردی و خواندیاش حق
قسم به روح و قسم به خون
قسم بر ارادهام که باشی در ستوه
امیدت زندگی و مرامم بندگی
والله که نیستیم من و تو شبیه
کُشتی یک نفر، بریدی یک درخت؟
جنگل ارز است
به خاکَش کُنَد خون کیمیا.