به نام تو که هر چه مرا زندگی میبخشد از توست
به نام تو که نور جهانم هستی و دیدگانم را به هستی میگشایی
به نام تو که آخرین پناه منی در حضور تو از هیچ نمیترسم
به نام تو که تاریکی ها را آفریدی تا جهانم تکراری نشود
تاریکی هایت جهانم را زیبا تر کرده، شاید بگویند دیوانه شده ام اما من میدانم که چشم هایمان هنوز ضعیف است، هنوز هم چیز هایی هست که هیچ کس ندیده و تو فقط از آن آگاهی
حسی در وجودم، صدایی شیرین و آشنا اما تازه و نو، زمزمه ای آرام، میگوید، دوست داشتن تو، دیدن تمامش را میطلبد
تا بدانم هر چه هست و نیست در کنارت ناچیز است
دلم پر است، از هرچه که فکرش را میکنم، اما به تو که میرسم، کلمه مناسب را هنوز نمیدانم، شعله های آتش در درونم زبانه میکشد بلند تر از همیشه و سوزان تر از خورشیدت اما من نمیسوزم، میشوم ستارهای در دامن تو، غرق در تو، آنقدر که بتوانم ذرهای از نورت را به دیگران نشان دهم