این نامه هم متعلق به گیل است؛
؛؛
یک خبر؛ یک خبر خوب.
من دیگر مغز ندارم :)
خبر خوبی است نه؟!
شاید هم کمی نسبتاً زیاد خنده دار.
مغز ندارم، از آن جهت که دیگر فکر نمیکنم. به هیچ چیز؛ مطلقاً به هیچ چیز!
میدانی؟! وقتی آدم فکر و خیال میکند هر ده دقیقه اش به اندازه ی سه ساعت میگذرد. یعنی سخت میگذرد. اما وقتی فکرت را حواله می کنی به فردا، آخر هفته، ماه دیگر، چند سال بعد یا اصلا به ابدالدهر و بعد مشغول میشوی؛ تفریح میکنی، تفریح الکی. کتاب میخوانی، میخوابی، با دوستت صحبت میکنی و هزار جور کار های قشنگ مشنگ دیگر (گل کاشتن هم یکی از آنهاست) کم ترین خوبی اش به این است که یک ساعت همان شصت دقیقه است که البته به احتساب ما همه اش ربع ساعت گذشته. ( و وااااااای چه زود گذشت :))
من به مدت سه روز است که دیگر مغز ندارم؛ خبر از این بهتر؟!