Rahele_alz
Rahele_alz
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

برسد به دست "گیل"

گیل: یک نفر، ساکن گیلان را در نظر بگیرید :)
گیل: یک نفر، ساکن گیلان را در نظر بگیرید :)


  • گیل من!
    امروز از ظهر به اینطرف خیلی خسته ام. نه اینکه خوابم بیاید؛ نه! بیشتر انگار روحم خسته است یا بهتر بگویم ذهنم. بله ذهنم از دست این همه فکر کردن های من خسته شده. میدانم اگر دست و بالش باز بود به مغز نداشته ام چنگ میزد و هر چقدرش که در مشتش جا شده را پرت میکرد توی صورتم یا می چپاند داخل دهانم که دیگر بس کنم. اما از آنجا که دستِ تسلیم من از قبل بالاست، قرار است از حالا تا مدتی نا معلوم سرم و ما یحتوی آن را بفرستمشان مرخصی. آخر میدانم که این مدت چه ها کشیده اند از دستم.



این نامه هم متعلق به گیل است؛

؛؛

  • گیلِ قشنگم؛ فرفریِ من. قربان چالِ سمتِ چپِ لُپَت!

یک خبر؛ یک خبر خوب.

من دیگر مغز ندارم :)

خبر خوبی است نه؟!

شاید هم کمی نسبتاً زیاد خنده دار.

مغز ندارم، از آن جهت که دیگر فکر نمیکنم. به هیچ چیز؛ مطلقاً به هیچ چیز!

میدانی؟! وقتی آدم فکر و خیال میکند هر ده دقیقه اش به اندازه ی سه ساعت میگذرد. یعنی سخت میگذرد. اما وقتی فکرت را حواله می کنی به فردا، آخر هفته، ماه دیگر، چند سال بعد یا اصلا به ابدالدهر و بعد مشغول میشوی؛ تفریح میکنی، تفریح الکی. کتاب میخوانی، میخوابی، با دوستت صحبت میکنی و هزار جور کار های قشنگ مشنگ دیگر (گل کاشتن هم یکی از آنهاست) کم ترین خوبی اش به این است که یک ساعت همان شصت دقیقه است که البته به احتساب ما همه اش ربع ساعت گذشته. ( و وااااااای چه زود گذشت :))

من به مدت سه روز است که دیگر مغز ندارم؛ خبر از این بهتر؟!

می نویسم؛ اما نه به آن صورت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید