روز هایی که به دنبال کاری از خونه بیرون میزنم احساس خوبی دارم. هر چند که اون کار به نتیجه ای نرسه.
کلی صبر کردم تا تاکسی رسید. آدرس رو از توی کیفم در آوردم و از راننده خواهش کردم که سریع تر منو به مقصدم برسونه. از این که با خوش رویی گفت:" بله بله، حتما" و مثل آدم های عصا قورت داده عصبانی نشد که دیگه همینه که هست؛ متعجب شدم و خوشحال و فکر کردم که به فال نیک بگیرمش.
رسیده بودم. پیاده شدم و چند ثانیه بعد دقیقا رو به روی ساختمان اداره ایستاده بودم. گفتم بختم بگیر که اومدم. و رفتم داخل ساختمان، طبقه ی سوم، اتاق شماره ۲.
فکر میکردم که الان باید غلغله ای باشه و آدمه که از درب ورودی همینطور صف بسته تاااااا جلوی دربِ اتاق شماره ۲. اما به جز ۳ نفر که روی صندلیِ داخل راهرو نشسته بودند و یک نفر که داشت رژه وار طول راهرو رو طی میکرد کسی نبود. نشستم و منتظر که نوبتم بشه. زیاد طولی نکشید. شاید نیم ساعت یا چهل دقیقه.
یک نفر _منشی_ به من اشاره کرد که برم داخل.
به آقایی که پشت میز نشسته بود سلامی کردم و به درخواست ایشون روی صندلی رو به روشون نشستم.
خب اسمتون؟!
_ترنج
و سنِتون؟!
و رزومه ای هم دارید؟!
و ...
و در آخر برگه و خودکاری که باید روی اون اسم و شماره تلفنم رو یادداشت میکردم که از طریق اون به من خبر بدن. فکر کردم چقدر خوبه که این آقای متشخص نمیتونه ذهنم رو بخونه.آدمِ خشکِ خشک.
بعد از خداحافظی به مقصد نا کجا از ساختمون زدم بیرون. فقط میخواستم برم از اونجا. داشتم خفه می شدم. محیط کسل کننده و سردی بود.
راستِ پیاده رو را گرفتم و فکر میکردم به این که صبح چقدر ذوق داشتم برای این شغل، برای کار کردن توی یک اداره. برای نشستن پشت میز و فقط تایپ کردن. چند بار صدای کلید های کیبورد رو توی ذهنم شنیده بودم و به وجد اومده بودم. اما الان نمیخواستم که از صبح تا عصر روی یه صندلی جا خوش کنم و وقتی سرایدار برام چای میاره در حالی که چشمم به مانیتوره با تکان دادن سر ازش تشکر کنم. نمیخواستم اما نمیتونستم. البته که هنوز هم معلوم نبود من رو استخدام کنن یا نه و باید منتظر تماسشون میبودم اما چقدر در اون لحظه دلم میخواست که زنگ نزنن. چقدر دلم میخواست که یکی از اون چهار پنج نفر دیگه به جای من استخدام بشن. اما از طرفی به این شغل نیاز داشتم چون به مانتو و شال جدید نیاز داشتم، چون احتیاج داشتم که کار کنم، که بیکار نباشم، که توی خونه نمونم، که یکم حسِ بی هودگیِ کمتری داشته باشم. آخه احساس میکردم دارم تار میبندم از بی مصرفی.