قدم زدنو دوست دارم. حالا چه از جلوی خونه تا سر کوچه باشه و چه طی کردن یه خیابون دراز که معلوم نیست آخرش کجاست.
پس هندزفریو گذاشتم تو گوشم و شروع کردم به راه رفتن. آدما رو میدیدم که از کنارم رد میشدن و با آهنگی که توی گوشم زمزمه میشد چقدر قشنگ میتونستم برای هر کدوم اون آدما یه داستان بسازم. مثلا اون خانمه که یونیفرم مدادی رنگی به تن داشت با مقنعه ی مشکی و کیف چرم و در حالی که تند تند جمعیت داخل پیاده رو را کنار میزد و داشت پشت تلفن با کسی حرف میزد، داستانش اینطوری مینمود که از سر کار مستقیما باید بره بانک و کارای بانکیشو انجام بده قبل از این که بانک ببنده و الان نگران بچه هاشه که توی خونه تنهان و زنگ زده به خواهری، مادری، زن همسایه ای، کسی که بره و بهشون سر بزنه تا بعد اتمام کار هاش خودشو برسونه.
یا اون آقائه که دست دختر کوچولوی شش، هفت سالشو گرفته بود و داشت قانعش میکرد که اون عروسکی که دلش میخواد بخره اصلا قشنگ نیست و اون کناریش که کوچیکتره بهتره و لباسش ناز تره؛ معلوم بود که هم اونقدری پول نداره که چیزی که دخترش میخواد و بخره هم نمیخواد دلش رو بشکنه. شایدم کلی قرض بالا اورده و یا در شرف برشکست شدنه، کی چه میدونه؟!
و یه دختر؛ یه دختر لپ قرمزی که میخورد حدود ۱۶ سالش باشه، داشت کش مو میفروخت و در حالی که پشت میزِ بساطش نشسته بود، طوری کش و موگیر ها رو تو دستش نگه داشته بود و اون هارو میرقصوند که آدم دلش میخواست یکی از اونا داشته باشه و چقدر حالت تکان دادن دستاش به آهنگی که در گوشم پلی شده بود هماهنگ بود. خندم گرفت. نزدیک رفتم و یه موگیر قرمز برای گل کلم خریدم؛ مطمئنم خیلی خوشحال میشه، آخه موهاش که کوتاه بود به تازگی بلند شدن و میشه اونارو بست.
فکر کردم دیگه قضاوت کردن مردم بسه. پس راهمو به سمت خونه کج کردم. اما ابدا قصد تاکسی گرفتن نداشتم و دلم میخواست تا خود خونه قدم بزنم. هوا هم خوب بود، پس چرا این کارو نمیکردم؟! به راهم ادامه دادم و دیگه به اطرافم نگاه نمیکردم و فقط جلوی پامو میدیدم و تو افکارم غوطه رفته بودم تا اینکه صدای آهنگ قطع شد و دیدم مینا زنگ میزنه. مینا دوستمه؛ آخرین باری که دیدمش ماه قبل بود و یادمه تماما داشت از آزادی و استقلالی حرف میزد که به نظرش توسط خانوادش ازش سلب شده بود.
گوشیو جواب دادم. از سلامی که داد معلوم میشد که حالش خوب نیست. ازم خواست که باهام حرف بزنه و در آخر قرار گذاشتیم که هم الان پارک نزدیک خونشون همو ببینیم. پس مسیرمو عوض کردم و توی راه به این فکر کردم که من دوست مینام یا مینا دوست من؟! اما هر چی که بود نمیتونست یه دوستی دو طرفه باشه. ولی فکر میکنم که فقط منم که دوست اونم و مینا هیچوقت به درد من نخورده... بزار ببینم؛ اصلا نمیدونم آیا باید دوستا حتما به یه درد هم بخورن؟
زیاد طولی نکشید. به پارک که رسیدم مینا رو دیدم که داره از دور دست تکون میده. رفتم و بعد از اینکه بغلش کردم کنارش نشستم. دیدم که چشم هاش پر از اشک شده و نگاش که کردم زد زیر گریه. بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن و رفت سر اصل مطلب. اصل مطلب این بود که مینا از اینکه دو سال کنکور داده و قبول نشده خسته شده و از اینکه توانایی رفتن به یه دانشگاه غیر دولتی رو نداره هم ناراحته و غصه میخوره. من چی میتونستم بگم جز کمی دلداری دادن و تنها گوش کردن به درد دل هاش بلکه آروم بگیره؟! بهش گفتم که همه چیز درس و کنکور و دانشگاه نیست. سعی کردم بهش بفهمونم که میتونه از استعداد هاش کمک بگیره و تو یه راه دیگه موفق باشه اما گفت که من از موقعیتش خبر ندارم و اون آزادی نسبی خودش رو توی قبولی یه دانشگاه دولتی اونم یه جایی دور از شهر سکونتشون میدونه.
راست و دروغ گفت که باهام حرف زده کلی آروم شده. خب این خوشحالم کرد. سنگ صبور بودنم خوبه ها نه؟ =)
گفت بیشتر از این نمیتونه بیرون از خونه بمونه و باید بره، پس باهاش خداحافظی کردم و بازم بهش اطمینان دادم که اوضاع اینجوری نمیمونه و خیریتی تو کاره.. البته که از اینجور امید بخشی ها هیچ خوشم نمیاد اما فکر کردم لازمه.
منم باید میرفتم خونه و خیلی وقت بود از خونه زده بودم بیرون. توی راه بیشتر به مینا و موقعیتش اندیشیدم. اما هی که بیشتر توی بحرش میرفتم بیشتر دلم براش میسوخت و از دل سوزوندن هم هیچ خوشم نمیاد پس سعی کردم فکرمو بکشم سراغ همون کار و بدبختی خودم.