بازارچه رو که رد میکردم، باید از خیابون میگذشتم و بعد میموند دو تا کوچه که پشت سر بزارم و برسم خونه. بازارچه شلوغ بود مثل اکثر مواقع. حواسم پرت مغازه ها بود و داشتم همینطور که رد میشدم اونارم از نظر می گذروندم. به یه چیزی برخورد کردم. ظاهرا به یه پسره ی جوون که الان نشسته بود و داشت تابلو ها و قلم و رنگی که پخش زمین شده بود رو جمع میکرد. منم متقابلا نشستم که کمکش کنم و ازش عذر خواهی کردم. به این فکر کردم که: اوه ترنج قرار نبود از این هندی بازیا پیش بیاد. توی ذهنم با دست به سرم کوبیدم( آخه دستم بندِ تابلو ها بود.)
بلند شد و به راهش ادامه داد منم در حالی که دو تا تابلو و چند تایی قلم دستم گرفته بودم پشت سرش راه افتادم. گفت: "عیبی نداره." به یه کوچه مانندی رسیدیم و توی اون کوچه به یه میز آهنیِ رنگ شده که به نظر سنگین میرسید. پسر وسایلشو روی اون میز گذاشت و اونهایی که دست من بود رو هم ازم گرفت و تشکر کرد. کنجکاو شدم که جریان چیه؟ بهم گفت تابلو هاش رو میفروشه و گاهی سفارش هم میگیره و در آمدش بد نیست. گفتم اما به نظرم اینجا که یه کوچه ی بن بسته و یکم هم پرته فروش زیادی نداشته باشین.
_ آفرین دقیقا. اینجا معروفه به کوچه ی بن بست. هر کدوم از کسانی که اینجا بساط میکنن یه هنری دارن و از اون هنر پول در میارن. و هر هنری اینجا مشتری های خاص خودشو داره. اینجا رو خیلی ها بلدن.
راست میگفت. به ساعت نکشید که روی میز هایی که با فاصله ی یکسان از هم قرار داشتن پر شد از چیز های دست ساز قشنگ؛ نقاشی ها، مجسمه ها، گلیم و دستبند های دستبافت و هر چیز قشنگ و رنگی که فکرش رو بکنی. شبیهِ یه رویا به اندازه ی یه کوچه ی بن بست.
یهو گفتم: جای یه میز پر از گل های طبیعی و سبز خالیه. و اینکه... آخه میدونین؟! زندگیه دیگه؛ خرج داره!
پسر خندید و گفت میزِ رو به رویی به کارتون میاد؟ اجاره شم فکر نکنم زیاد باشه.
خندیدم. خوشحال بودم. دستپاچه در حالی که عجله داشتم برای رفتن به خونه و کاشتن گل های بیشتر و اوردنش به اونجا؛ رو به پسر گفتم:ببخشید...
_ اسمم کاوه است.
_ آقای کاوه مطمئنید که تا من برگردم این میز و همه ی شما هنوز همینجاین؟ یعنی مطمئن باشم که شما همه واقعی هستید؟
خندید و گفت بله مطمئن باشید.
توی راه دو تا کیسه کود ریشه زا و تا اونجایی که پول هام یاریم میکرد چند تایی گلدون خریدم و خودمو سریع رسوندم خونه.
کلید انداختم و داخل خونه شدم. چقدر خوشحال بودم، یادمه لباس هم عوض نکردم و مستقیم رفتم پشت بوم.پنج تا حسن یوسف، سه تا مرجان، چن تایی بگونیا و توی چند تا گلدون بنجامین کاشتم و چن تایی از گل ها مون رو که از اون ها بیشتر از یکی توی بالکن داشتیم رو گذاشتم کنار. جریان رو خیلی خلاصه و با هیجان برای مادرم تعریف کردم و به کمک مریم _خواهرم_ اونها رو از پله ها پایین بردیم و مامانمو که ماتش زده بود تنها گذاشتیم.
جلوی در پارکینگ منتظر تاکسی موندیم. وقتی رسید گلدون هارو توی صندوق جا دادیم و به مقصد کوچه ی بن بست به راه افتادیم.
وقتی رسیدیم من و گل کلم( همون مریمی که عاشق گل کلمه) مشغول چیدن گلدون های گل، روی میز شدیم و کاوه و چن نفر دیگه هم از ما استقبال کردن و با خوشرویی به کمکمون اومدن. و من در تمام این مدت به اتفاقات اون روز فکر میکردم و احساس رضایت و ذوق رو میشد توی چشم هام دید.
و الان، من _ترنج_ روی صندلی کنار میز گل هام نشستم و دارم این یک روز رو از نظر میگذرونم و میگم: آره ترنج دیدی بن بست همیشه هم بد نیست. گاهی بن بست میشه جایی که دلت نمیخواد حتی همون یه راه رو هم داشته باشه، انقدر که دلت میخواد بشه خونه ت.
کاوه صدام میزنه... اون داره به طرفم میاد. آره داره نگاه میکنه و با تابلویی که تو دستشه به سمتم میاد. نزدیک میشه و تابلو رو به سمتم میگیره. خدای من! این منم. ترنجی که روی صندلی کنارِ میزِ قشنگِ گل هاش نشسته، دستش زیر چونش، یه لبخند به لبِش و مشخصه که داره به چیز های قشنگی فکر میکنه.