هرگز دلم نمیخواست مسابقه اسب سواری را از دست بدهم،پس هر چه زود تر خودم را به خانه رساندم و لباس عوض کرده به دو به سراغ علی رفتم. میدانستم کجا میشود پیدایش کرد پس به باغ انار رسیدم دیدم که علی از درخت آویزان شده همین طور که انار در گونی میریزد دور و برش را هم میپاید؛ قبل از این که چیزی بگویم مرا دید و اناری به سمتم پرتاب کرد گفت: "بیا بزن ببین چه اناریه لا کردار." همین طور که تکان میخوردم تا انار را بقاپم گفتم: "ول کن بریم الان صاحابش میادا." گونی که تا نصف از انار پر شده بود روی کولِش گذاشت و با یک پرش از درخت به زمین فرود آمد؛ خندید که: "مادرم خیلی خوشحال میشه اینارو ببینه دیگه دغدغه اینکه جلو مهمون چی بزاره نداره تازشم امروز مرتیکه خارجکی سرش گرم مسابقشه کجا باغش یادش میفته؟!"
بهش گفتم عجله کنه انارها رو زود تر یک جا گم و گور کنه تا بریم به مسابقه برسیم.
در محله ی ما صدقه سریِ یک مرد که خارجی هم بود، یک اصطبل اسب سواری داشتیم. هر چند وقت یک بار مسابقه در آن برگزار میشد و همه هم به تماشا میرفتند اما این بار فرق داشت، می گفتند خود مرد خارجی میخواهد با یک نفر که در آخرین سفرش به خارج با خود آورده بود و دستِ بر قضا اسب سوار ماهری هم بود مسابقه دهد. خب این برای من یکی، مهیج بود. بهتر از نشستن پیش علی و بقیه و گوش کردن به قوپی آمدن هایشان بود.
دور تا دور اصطبل را آدم گرفته بود روی دیوارها هم پر آدم بود علی با هُل دادن چن نفری برای دو تایمان جا باز کرد گرچه کلی فوش برای خودش جمع کرد اما ارزشش را داشت، مسابقه شروع شده بود و همه با هیجان تشویق میکردند، ناسزا میگفتند، داد میزدند؛ من و علی هم.
از این که مرد خارجی از آن دوستش که نمی شناختمش باخت خوشحال نشدم اما از اینکه آخر مسابقه همه ریختند وسط اصطبل و پایکوبی به پا شد خیلی لذت بردم، فکر کردم خدا آخر و عاقبت مرد خارجی را به خیر کند با این بساطی که هر هفته راه می اندازد و یک ملت را سرگرم میکند.
دو هفته ای بود که دیگر مسابقه ای برگزار نمی شد. سراغش را که گرفتم یک چیز هایی دست گیرم شد؛ مادرم میگفت زن های همسایه دیده اند که هفته ی پیش مرد خارجی داشته با یک نفر صحبت میکرده که اسب هارا برای مدتی به او بسپارد. به علی که گفتم، گفت: "مگه نشنیدی مرتیکه میخواد بره خارج." و راست هم بود؛ رفت! چند هفته، چند ماه، چند سال گذشت اما نیامد.
تا دوسال خانه و باغ و اصطبل و استخرش همه دست نخورده ماند، اگرچه باغ انارش اناری نداشت، اصطبلش اسب نداشت و استخرش آب. اما خانه اش را یک خانواده که قبل از آن بی سر پناه بودند تصاحب کردند و چن صبایی همان جا زندگی کردند و ناگفته نماند چند تایی هم مرغ و خروس و بوقلمون هم ول داده بودند دور خانه برای خودشان می گشتند. با این فکر که چرا اصطبل اسب سواری باید بشود مرغدانی اعصابم به سیخ کشیده میشد؛ تا اینکه روزی شهرداری دستور داد خانه باید تخلیه شود چون میخواهند کل زمین را بکوبند صاف کنند پارک بسازند. پس رفتند و باز خانه خالی شد.همانطور هم شد بعد از چند روز یک بیل مکانیک آوردند اصطبل و خانه و دیوار ها، همه را یکی کردند درخت ها را قطع کردند، نه انار ها بلکه کلی درخت کاج را هم. از آن همه تنها یک اتاق مانند در یک گوشه ماند که آن هم پنجره اش شیشه نداشت، نصف سقفش هم ریخته بود.
داشتند پارک می ساختند؛ روی زمینی که روزی روی آن بلبشویی بر پا بود.
پارک را که کامل نساختند، نصفه نیمه رهایش کردند؛ پله ها ی استخر هنوز بود و درختان خشکیده ی انار هنوز بودند و آن خرابه، ته مانده ی همه ی آنچه مرد خارجی گذاشت و رفت هم بود؛ اما نه مرد خارجی بود نه اسبانش، نه دور دیواری بود، نه آدم های اطرافش.
هفده سال است که مرد خارجی رفته، ده سال است که پارک ساخته شده و چهار سال و هفت ماه است که من به اتفاق علی و چندی دیگر هر روز به خرابه می آییم و به تار عنکبوت ها دل بسته ایم شاید هم به خود عنکبوت ها. دلیل آنهارا نمیدانم اما من می نشینم و کله ای داغ میکنم که شاید یادم برود چرا اصطبلی بود و چرا دیگر نیست.