آقا روز مادر نزدیک بود و جیب ما هم به لطف شهریه دانشگاه بسیار خالی، گشتیم و گشتیم تا با یک آگهی خیلی مشتی مواجه شدیم، یک حلقه نقره، دویست هزار تومن!
این شد که نیت کردیم همین رو به عنوان هدیه بگیریم، اما تنها مشکل فاصله بود که واقعا از خونه ما دور بود، نیازمند استفاده از مترو بودم و منم تا به اون روز اصلا ازش استفاده نکرده بودم.
این موضوع رو توی گروه ویرگول تلگرام گفتم و یکی از اعضا که سید صداش میکنیم داوطلب شد بیاد!
قرار بود با یکی از دوستام برم، که خب ایشون مثل تمام قرار های پیشین به نحوی قول داد بیاد و بعدش زد زیرش!
دیدم کی بهتر از سید؟
بچه باحالی بود، شوخ، با ملاحظه، با حیا، و فوق برونگرا، قرار گذاشتیم و رفتیم دم در دانشگاه شون.
رفتم دقیقا نقطه ای که بهم لوکیشن داده بود، دیدم یک جوون ۱۸ ساله با گنگ بیش از حد، صورت خط خطی، تیزی بدست و سیبیل تاب دار نشسته سیگار میکشه!
در نتیجه همی سکته زدم و به سید زنگ زدم ببینیم کی به کیه که خداروشکر تلفن پسرک دودی ما زنگ نخورد و برای اولین بار سید صدای مارو شنید.
«عه عه، حاج حسین صدات چه نازکه!»
_حالا نه که خودت صدای رستم داری!
همی فشاری که خوردم رو قورت دادم و چیزی نگفتم و به سمت لوکشین جدید حرکت کردم.
دیدمش، بگی نگی شبیه عکس های خودش بود، رفتم جلو و خیلی گرم و راحت باهاش سلام علیک کردم چون از قبل باهاش آشنایی داشتم.
«به به سید ما، چه خبر چطوری جانم!»
دستی رو دیدم که خیلی یواش و بیجون دستم رو گرفت و صدای کمرویی رو شنیدم، شایدم خیال کردم که شنیدم.
«سسسلام!»
_هوم؟ اشتباه گرفتم؟
«بیا بریم، جنت آباد باید میرفتیم دیگه...»
_عجب!
رفتیم سمت مترو و توی راه بنده تمام سعیم رو کردم یه جوری سر بحث رو باز کنم، با کسی که انتظار داشتم بعد یه ربع انقدر حرف بزنه که سرمو بکوبم به یک دیوار و قشنگش کنم!
بعد از یک مدت که دیدم تمام جواب هام سلامتیه و عملیات آن باکسینگ سید با شکست مواجه شد شروع کردم با بیخیالی سوت زدن که سنگینی سکوت بیشتر حس بشه.
گویا موفق بودم چون کم کم سید شروع کرد به احوال پرسی و صحبت کردن.
«راستی، کار ترجمه چطور پیش میره؟»
«کجایی سید؟ من الان طراح سایتم! کار ترجمه خیلی...»
تا رسیدن به مقصد پراکنده صحبت کردیم و کم کم یخ سید داشت باز میشد،آخرای سفر منو با یه اسم مستعار صدا میکرد و مشت میخورد!
بالاخره رسیدیم به آدرس خونه طرف و وارد یه برج خدا طبقه شدیم.
طبق گفته طرف باید به لابی من میگفتیم دنبال فلانی هستم تا راهمون بده، به نگهبان نه ها، لابی من!
رفتیم بالا و با احوال پرسی نسبتا گرمی مواجه شدیم، جعبه حلقه هارو بیرون آورد و ما هم بعد از نگاهی نسخه طلایی همین حلقه رو انتخاب کردیم و سید نقرهای برداشت.
که ناگهان گاندی پرید بیرون!
کمی منتظر شدیم تا مذاکرات با گاندی به نتیجه برسه، اما گاندی مقاومت کرد، و تنها و تنها پس از تشر زدن دولت استعمار وارد خونه شد!
توی راه برگشت خوی مسیر یابی سید قاطی کرد و بدین ترتیب مسیری برعکس چیزی که باید میرفتیم را برگزیدیم و تا نیم ساعتی نفهمیدیم!
بعد از فهم شدت اشتباه و تعویض اتوبوس همینجوری، از اونجایی که سید خیلی توی گروه کلکل میکرد و هوادار زیاد داشت گذاشتم ببینم درآمدی ازش در میاد یا نه!
این شد که یکی از بهترین بخش های سفر کوتاه ما رقم خورد و کنار هم نشستیم و با بقیه بچه های گروه، درحالی که سید کنارم نشسته بود کلکل کردیم و دیدیم بله، در فضای مجازی انگشت کوچیکه سید هم نیستیم!
در آخر هم داخل مترو خداحافظی کردیم و سید رفت پی زندگیش، به محض خروج سید برکت به متروی تهران برگشت و از هر درز و شکافی یک انسان میرویید!
از اونجایی که داشتم خفه میشدم بقیه مسیر رو پیاده رفتم و بعد از دو ساعت پیاده روی، به خونه رسیدم، کیک رو خریدم و جشن کوچیکمون راه افتاد!
این بود قصه اولین دورهمی ویرگولی ما!
سید هم کسی نبود جز علیصاد!