به خاطر افزایش شهریه، برنامه هام کمی بهم ریخت و برای مدت ده روز، یه مبلغی پول از خانواده قرض کردم.
به همین دلیل، امروز نتونستم ۲۲ بهمن برم، از صبح در حال رزومه نویسی و بحث و چونه زدن با مشتری های مختلف بودم، بالاخره موفق شدم دو تا شون رو به حقوقی که میخواستم قانع کنم، حالا میتونستم سر فرصت هر کدوم رو که بیشتر دوست داشتم انتخاب کنم.
از اتاق بیرون اومدم و با یه جمله مواجه شدم که بهم زخم بدی زد، چون از کسیه که شاید عزیز ترین فرد زندگی من باشه. دلیل خاصی هم نداشت، صرفا نیاز من به قرض کردن پول یه پسر بینقص نبودن من رو بیشتر به چشم میاورد.
من توی ورزش های رزمی به جایی نرسیدم.
پزشکی نیاوردم.
هیچ وقت نتونستم یه بسیجی تمام عیار که همیشه خدا تو پایگاه داره علافی میکنه باشم، در واقع بعد از دو سه سال عملا از بسیج فرار کردم، تجربه بسیج دانشجویی هم برای اینکه تا اخر عمر دوران این ارگان رو خط بکشم کافیه.
قصدی برای کار توی سپاه ندارم.
بچه مسجدی هم نیستم.
نماز هام هم چهار ساعت طول نمی کشه.
همه اینها نقص های غیرقابل جبرانی برای من محسوب میشه، شاید چون به معنای حقیقی کلمه به نظرم نقص نیستن. اما این فقط بخش سطحی داستانه، قسمت های زیادی از زندگیم وجود داره که در صورت افشا شدن اختلافات بین ما عمق ترسناکی میگیره.
البته اونها چیز خاصی هم نیستن، اعتقادات مذهبی و سیاسی کمی نرم تر و راحت ترم، در کنار تعدادی از دوستان عزیزم.
البته بعدش حسابی ازم عذرخواهی کردن، چون دیدن کسی که تا حالا ناراحتیش رو از حرف کسی ندیده بودن چند ساعتیه تو خودشه و هرکاری میکنن باهاشون بیشتر از دو سه کلمه هم کلام نمیشه.
اما این اختلاف داره عمیق تر میشه، هر روز که میگذره تعدادی از نخ های نامرئی که از سمت خانواده درون روحم کاشته شدن پاره میشن، نخ های که باعث میشدن حتی در شرایطی که خانواده من هیچ اطلاعی از قصد و نیتم نداشتن، خواسته خودم رو با خواست اونها هماهنگ کنم.
اما این چیز بدی نیست، خودم از وقتی متوجه این نخ های نامرئی شدم، دارم دونه دونه پیدا شون میکنم و از بین میبرمشون، در واقع موانعی که این نخ ها برام توی زندگی درست کردن انقدر زیاده که از حوصله یه کتاب کامل هم خارجه.
میتونم مطمئن باشم که تا چند وقت دیگه، مخصوصا وقتی از شر تمام اون نخ ها راحت بشم زندگی توی این خونه ناممکن میشه، فعلا بحث های دوستانه و آرومه اما همین حالام دارم ابرهای تیره رو توی آسمون میبینم، یه طوفان تو راهه. قصد ندارم تا آخر عمر توی سایه زندگی کنم، پس شاید به نحوی وقت پریدن از لونه رسیده؟
تازه، زندگی توی یه محیط متفاوت فرصت های فوقالعاده ای در اختیار آدم میزاره، شاید بتونم لونه خودم رو هم تو یکی از همون جا ها بسازم!
زودتر از وقتی که فکرش رو میکردم داره سر میرسه، اما چیز بدی نیست...فقط یه چالش دیگه، نه؟ بزار بیاد ببینم چی داره که تا حالا ندیدم!
پ.ن۱:عکس ها تزئینیه رفقا، سخت نگیرید.
پ.ن۲: از همه رفیقای گلی که موقع انتشار پست ده روز پیش باهام همدردی کردن ممنونم، مخصوصا آفتابگردون و دختر و مهتاب عزیز.
اما بیشتر از همه و همه از محدثه، که به محض انتشار بهم پیام داد و سعی کردذحالم رو بهتر کنه و واقعا هم موفق شد.
دمت گرم رفیق:)
اون پست هم پاک میشه.