خورشیدِ اینجا همواره غروب است ،نه صبح و روشنی در انتظار ماست و نه ما در انتظار آن! ناامید از نور ، شمعی روشن میکنیم تا شاید روزنه امیدی باشد در میان این همه تاریکی! تاریکی های بی انتهای بن بست شب! و من غرق در نوت های موسیقی ، آرام قدم میزنم! مدت طولانیست که قلمم خشک شده و چشمم خیس! و این احساسات محبوس در شیشهی عمر ،رز سفیدام را پر پر میکند و مغز خط ممتدی از خاموشی نشان ام میدهد.
وقتی برای اولین بار "خاموشی مغز" را بر کاغذ نوشتم ؛ گمان نمیکردم روزی بخشی از سکوت شهر خواهد شد. اما حالا میخواهم از قصهی خاموشی مغز برایتان بگویم از آن روز های سیاه !
رز سفید چشمم را گرفته بود! دلم را هم از دست دادم! بی اختیار به سمت آن قدم برداشتم. گل را در دست گرفتم و به راه افتادم. کوچه خیابان های شهر آکنده از گل های رنگارنگ بود اما چشم من تنها رز سفیدش را میدید و ساعت ها به زیبایی آن خیره میشد.
او را همیشه در بهترین شرایط مراقبت میکردم . حس مسئولیتم به آن رز چنان بود که گویی زندگی و مرگ ام به او بستگی دارد! و شاید این قصهی کوتاه مرگ رز سفید است!
میان راه به سرزمینی رسیدم. با خود گفتم این بهترین خاکی ست که رز سفید میتواند در آن زنده بماند. این شد که سکونت گزیدم و من بزرگترین خطای عمرم را مرتکب شدم.
ای آسمان دریایی !
زمین سبز آبی !
رویای پوشالی !
صدای بی قرار ناامیدی را میشنوی ؟!
در پس آن روزهای سیاه
روشن نشد روزگار ما !
ناچار از آینده ای تباه
پناه بردیم به دنیای خفا !
زیبا و دل فریب چون رخ ماه
مکار و پلید سان روباه !
چنان در دام آن سخن وری وا ماندیم
کز عقل و خرد جا ماندیم!!
حال عمریست میسازیم
روز فردا بیشتر میبازیم!
آری این است حکم این خاک کریه
تو چنین از درد خود بیخبری!...
رز سفید فرایند معکوس رشد و تکثیر را طی میکرد. یک چشمم اشک و چشم دیگر خون بود. سرانجام خاموشی مغز بود و سکوت شهر ، من ماندم و این غروب تلخ.
و سوگند به دخترکی که نامش رز بود...
برگرفته از " سکوت شهر "
??
از اینکه برای مطالعه وقت گذاشتید سپاسگذارم?