رُهــام
رُهــام
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

آخیش، بلاخره..

ذهنم درحال تقلا بود که دیروز را چگونه روایت کنم. روایتی زندگی بخش راجب پاره‌ی تنم. از آن دست ماجراها که بعد مدتی آدم با خودش بگوید: آخیش، بلاخره... و این تمام خلاصه دیروز ما بود.
خلاصه اینکه یک ماهی میشد که دایی وعده داده بود. من که خیلی برایم مهم نبود اما برای تو چرا. همیشه میدونستم چقدر دوست داری اون فضا را تجربه کنی. سریع گذشت، عین برق و باد. روز اول عید بلیط ها را چک کردیم. آقایان ظرفیت داشت اما خانم ها... نه. چیزی نگفتی ولی خب هیچی نباشه همه قلب منی، میفهمم ناراحتی... البته ما تسلیم نشدیم، شب دایی کد ملی های ما را گرفت و برایمان بلیط خرید. اما خانم ها را قرار شد زوری رد کنیم. میخواستیم از آن گیت لامصب با ترفند و هزارتا ماجرا ردشان کنیم.
بعد از ظهر فردا رسید، دایی خانه ما بود. قرار ها را گذاشته بودیم و میخواستم همراه آنها برویم سمت مابقی بچه‌ها و بعد هم راه بیفتیم سمت تهران. همین نزدیکا بود که گفتی: "ما دخترا دیگه چرا بیایم وقتی راهمون نمیدن؟ شما برید تو ما باید کل این راه رو الکی برگردیم." البته که حق داشتید ولی خب آب یخی بود برای من. کاری از دستم بر نمی‌اومد. دایی اصرار کرد اما فایده ای نداشت. من چیزی نگفتم، پوشیدم و راه افتادیم سمت مقاصد بعدی.
تدارکات را خریدیم، مادر فلاسک چایی را به اصرار انداخت در بساطمان که وسط راه افطار کنیم. وسایل ساندویچ هم خریدیم و تقریبا داشتیم راه می افتادیم که تلفن زندایی زنگ خورد. "بلیط گرفته؟؟ چطوری؟؟ نه من نمیام... (5 دقیقه تعارف) باشه پس کد ملی من رو هم بزن." مثل اینکه سامانه باز شده بود و دم رفتن دخترها هم بلیط گرفتن. قرارمان جلو خانه مادربزرگ بود، همه جمع شدیم آنجا. ساعت چند بود؟ شیش و ربع. منتظر بودیم تا برسی و بلاخره بعد از اینکه 3، 4 تا گربه را زیر گرفتی رسیدی. سریع وسایل را ریختیم تنگ دوتا ماشین و راه افتادیم.
وسط اتوبان گوشی را چک کردم، اذان گفته بود. حتی متوجه هم نشده بودم. همان چایی را آماده کردیم. دایی گاز میداد، ما صندلی عقب چایی را سر می‌کشیدیم.
حالا باقی ماجرا بماند. بماند که درب های غربی پر بود و ما تا درب شرقی دور زدیم، بماند که کارت ملی همراه نداشتیم و با ترفند رفتیم داخل، بماند که بچه ردیف پایین ما شیپورش را لحظه ای قطع نمیکرد و تقریبا داشت کاری میکرد که بخواهم شیپورش را به گوش و حلقش پیوند دهم و بماند که یک نخ سیگار آن سوی ردیف اندازه اگزوز خاور دود خارج میکرد. اینها مهم نبود، مهم تو بودی که بلاخره به آرزویت رسیدی.
خوشحالم؛ عمیقا خوشحالم که خوشحالی. خوشحالم که اون بالا عکس گرفتی، خندیدی، داد زدی، فحش دادی، تخمه شکستی. خوشحالم که وقتی دوتایی بر میگشتیم سمت خانه و تو ماشین بندری میرقصیدیم، وقتی ازت پرسیدم: اونجوری بود که فکر میکردی؟ با لبخند گفتی: خیلی حال داد. بازی استقلال هم باید بیام :)
آبجیِ من، عشق من، خوشحالم که انقدر خوشحالی...

این عکست هم خیلی خوب شد :)
این عکست هم خیلی خوب شد :)
خاطرهفوتبالاستادیومزندگیحال خوبتو با من تقسیم کن
عجول باش اگر مرگی، عمیق باش اگر آهی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید