رُهــام
رُهــام
خواندن ۳ دقیقه·۵ روز پیش

خوک

متن برداشتی است از ترک گُم از آلبوم خودها. موزیک روی پست هست، همراه آن نوش جان کنید.

روشن ترین تاریک ممکن بود. چمن برای فراری دادن مهمان ها، زبرترین زیراندازهایش را بیرون آورده بود. عنکبوت ها جوخه اعدامی بزرگ ساخته بودند. روی هر درخت، یک نمایش. نمایشی برای تکه تکه کردن زنبورها.
شلیک... شلیک... آری، انسان ها هم چند قدم آن طرف تر، جای در پای عنکبوت ها گذاشته بودند. به راستی اگر سقوط نقطه آغازی داشت، این سکانس پایانی آن بود. بوی باروت و خون، در یک سکانس بی نهایت خشن. جنگ همیشه نمایش مضحکی برای ارائه سیاه ترین روی انسان هاست. این اسلحه، این نماد رذالت سرکوب شده انسان، زایده خیال حکمرانی بر جهان، چمن ها را بوم نقاشی سرخ رنگش کرده بود.
یک نفر، دو نفر.... صد نفر.... دویست نفر.... تمام نمی‌شود. کاتب، آن بالا روی تپه چشمانش را بسته. در تلاش است روحش را از این شکنجه نجات دهد. او برای نوشتن نیاز ندارد ببیند، جسمش هر گلوله را درون دفتر ثبت میکند.
زمان میگذرد... گلوله ها به خواب می‌روند... سکوت زاییده میشود... کاتب چشمانش را باز میکند. خون اولین چیزی است که به استقبالش میرود. جلو میرود تا صحنه‌های نادیده را ببیند. در سراشیبی تپه، کلاغ ها جشن گرفته اند. ضیافتی است برای شام... از کنار درختان رد میشود... زنبورهای اسیر را می بیند... خبری از عنکبوت‌ها نیست.... حال به صحنه جنایت رسیده. خوک می‌بیند. چشمانش را باز بسته میکند، دو سه بار به صورتش ضربه میزند تا بیدار شود ولی او عمیقا بیدار است... آنجا روی زمین، خوک ها در کنار اسلحه ها جان داده اند. آدم ها کجا اند؟ به یاد اووید افتاد که سالها پیش گفته بود: "در حرص و طمع خود به خوک تبدیل شدند و در کثافت خود غلت زدند."
کاتب لغات وصفش را گم کرده بود. صحنه بی مثال بود. شاهکار نقاشانی که قداست جهان را لکه‌دار کرده بودند. بین آن خوک ها، بین آن کثافت بی‌مثال، بدن های سیاهی می‌بیند. انسانگونه‌اند ولی عاری از انسانند. بی‌صورتند. روحشان را در دخمه دار زده‌اند. کاتب روی پاهایش می‌نشیند و صورتش را نزدیک سیاهی میکند. خوکی بی سر در کنار آن سیاهی مذبوح افتاده بود. سیاهی درحالی لگدکوب شده بود که سر خوک را بر صورتش گذاشته بود.
صدایی از پشت می‌آید... کاتب سریعا می چرخد... سیاهی دیگری آن طرف تر تکان می‌خورد. دستاتش را از بین چند خوک بیرون می‌آورد. کاتب خشکش زده... سیاهی، کله خوکی اش را بیرون می‌آورد. تمام صورتش سرخ است. آن بدن لزج به سختی روی دوپا می ایستد. کاتب به مانند آن زنبورهای اسیر تار شده، بی دفاع و محکوم نظاره‌گر بلند شدن خوک اعظم است. باد شدت می گیرد. گردنبند خوک در باد محکم تکان میخورد. گردبند تکه آینه‌ای شکسته است. باد جوری آن را تکان می‌دهد، گویی که انگار به دنبال فرار از سرنوشت پیش روست. سیاه‌خوک سر تکان می‌دهد، می‌خنند. خنده اش را قطع میکند. بغض میکند. اینبار اشک می‌ریزد، گریه میکند. روی دوپا قدم میزند. کلاغ ها از صحنه به وجد آمده‌اند. آسمان غرشی میکند. حال باران می بارد. سیاه خوک اسلحه را از روی زمین بر میدارد و به سمت کاتب گام برمیدارد. لبخند بر لبانش است، اما در چشمانش نوری نیست، غمگین است. اشک های روی صورتش رد خون را تا پایین چانه اش کشیده اند. به گام هایش ریتم می بخشد. حال می‌رقصد. به دور کاتب می چرخد. شکارش را در مراسم قربانی تکریم میکند. کاتب وحشت زده خوک را با چشمانش تعقیب میکند. نگاهش به آن گردنبند می افتد. خودش را می‌بیند. آری، او نیز سیاه و بی صورت بود. عاری از انسان. چشمانش را می‌بندد، صدای اطرافش کاملا ساکت میشوند. تنها صدای ضربان قلبش را می‌شنود... نه، صدای آواز آرامی هم به گوش می‌رسد... سیاه خوک است. درحالی که می‌رقصد زیرلب میخواند:

کمک کنین کمک کنین من کشتم همه رو / از نظرا پنهان شدیم همه تو این بدنا
پیدا کنین من برمیگردم گم میشم از نو / من برمیگردم برمیگردم گم میشم از نو
انسانخودتاریکجنگ
این دل پر خون ولش...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید