
از زمان رفتن مادربزرگ تمایل آنچنانی به نوشتن ندارم. نه که نخواهم، فقط بدنم با مغزم همراهی نمیکند. خشک میشود ریشه تمام آن چیزهایی که دلم میخواهد سر صفحه سفیدی که تیتر بالایش نوشته"عنوان را اینجا وارد کنید" فریاد بزنم.
القصه اینکه این متن هم طولانی نیست و صرفا دلیل و نشانه ای است که بگویم زنده ام. باور نکردنی ولی فعلا درست. آن متن کوفتی که در پیش نویسم خاک میخورد (سرگذشتی از بهمن ماه تا هفتم مادربزرگ در فروردین) را دلم میخواست جای این تکه پاره کوچک منتشرکنم ولی خب انقدر سنگین است که خودم هم جرئت نمیکنم خیلی سمتش بروم. تکه های قلبم را تلاش کردم آنجا دفن کنم و دیگر هم لااقل در متن بهشان سر نزنم.
به مادربزرگ ولی خیلی سر میزنم. هرهفته. بدون اینکه کسی بداند. قبرش را تمیز میکنم و بعد مینشینم و از هفتهام تعریف میکنم، روضه عباس هم برای بابابزرگ میگذارم، گریهام را میکنم و بر میگردم سرکارم. آری اینچنین است پناه من. پناه میبرم به او، که پناهش غایت من است.
ماه پیش بود که خانم نسبتا سن بالایی ازم خواست از خیابان ردش کنم. همینکه رد شدیم بعد از کلی تشکر و خدا خیرت دهدهای پشت سرهمش، دستی به بازویم کشید و گفت مولا نگهدارت باشد... از دعا قبلا خیلی گفتم، این هم مثل همان بود... همین...
13 مرداد تولدم بود. چه سالی... حرفی نیست... هربار سختتر و سختتر و سختتر... دلم خیلی وقت است شادی که ته دلم جا خوش کند را تجربه نکرده. هربار گل های امید خشک تر میشود. البته که فیلم رقصیدن من و رفقایم در کافه موجود است اما...
بابام هم خوب است. ممنون که از بیماریش پرسیدید. فقط گاهی اتفاقات روزمره ای که می بینم بابا نمیتواند انجام دهد، روحم را دار میزند. البته که همه اینها به جهنم. ماه محرم زیبایی را با پدر گذراندیم و همین برایم بس است.
کوتاه است: قلبم را از دست دادم... قابل توضیح نیست... به شعر بسنده میکنم:
این غم
و این غبار
که بساط کرده
به چهرهام
قمار من است...
این ها را گفتم که بگویم خیلی غمگینم و همه چیز از دست رفته؟ خیر. نفس جاری است، چه بخواهم چه نخواهم. هستم. عمیق تر از همیشه، برای تمام آن نخ های متصل به زندگیم، برای مامان بزرگ و بابابزرگ که شاید روزی سرخاکشان وقتی از آن دختر حرف زدم بغضم نترکد، برای بابا که شاید روزی دوباره بدود، برای آن دعا که یادم میآورد من در این دنیا چه غلطی میکنم، برای مولا که شرمنده اسمش بیش از پیش نباشم و برای قلبی که از دست رفت اما بابابزرگ قول داد که روزی برمیگردد... آری، شاید برگردد...