مردها در سیمای زنان حداقل چهار شخصیت را جستجو میکنند؛ دختری که خودش را برای پدرش لوس کند، مادری که از او مراقبت کند و چه بسا او را تنبیه کند، خواهری که با او صیمیمی باشد و سر آخر یک فمفتال اغواگر که او را به هیجان بیاورد.
زن ها نیز چنین اند. زن ها در مرد خود، دنبال پدری هستند قابل اتکا، پسری شوخ و شنگ و بازی گوش، برادری صمیمی و البته مردی عاشق پیشه و راز دار!
تفاوت اینجاست که فرهنگ ها به شکل ناننوشته و ناگفته ای و البته با کلی زحمت میپذیرند موقعیتی که در آن یک مرد نتواند در سیمای یک زن، شخصت های خود را پیدا کند و چه بسا در ذهن یا در واقعیت به زنانی دیگر مراجعه کند!
این مراجعه، چه ذهنی چه واقعی، یک زن را از زنانگی ساقط نمیکند. یک زن میتواند برای یک مرد فقط در جایگاه مادرش یا معشوقه اش نقش آفرینی کند. قطعا در این شرایط زن از موقعیت خود راضی نیست، زن همه اش را میخواهد، اما ایفای درست یک نقش او را حداقل در نقش یک زن تثبیت میکند، آن نقش میشود نقطه عزیمت او برای تصاحب نقش های دیگر. اما در مورد مردان چنین نیست.
یک مرد باید بتواند همزمان همه شخصیت های مذکور باشد! مردی که نمیتواند همزمان هم پدر باشد هم پسر، هم عاشق و هم برادر، مرد نیست، نقطه تمام. مرد نیست آقا، نیست.
جمع همه این شخصیت ها از یک مرد انتظار میرود، برای همین مرد بودن اساسا سخت است، چه بسا غیر ممکن چراکه زنانگی به کثرت میل دارد و مردانگی به وحدت.
برای همین به قول دوستی، زنانگی بودن است اما مردانگی شدن! یک زن زن هست، یا هست یا نیست، اما مردانگی شدنی است: باید بشود و این شدن ناتمام است. زن بودن صفر و یکی است، اما مرد بودن طیفی است.
برای همین است که "نا زن" هیچ وقت دشنام نیست، اما "نامرد" همیشه دشنام است.
آری مرد هرچقدر هم مرد باشد هنوز مرد نیست! و این غیر ممکن بودن مردانگی یعنی مرد همواره باید آماده باشد که مردانگی اش در معرض تهدید و پرسش باشد؛ به او چه مستقیم چه با ایما و اشاره بگویند مرد نیستی! یا نبوده ای!
پس، نگاهی به هیکل های سترگ، سبیل های کلفت و صداهای ضخمت مردان نکنید، مردان موجوداتی هستند به شدت شکننده! آنها همواره کافی نیستند. اما نه خودشان درباره این موضوع صحبتی میکنند نه اساسا کسی باید!
و البته قسمت روشن ماجرا: مردی که مرد «می شود»، مردی که در فرایند شدن، رشد میکند، هیچ چیز جلو دارش نیست، خط میشکند و تاب می آورد و فتح میکند! و این شدن مردانه هنر زنان است.
زنان یک وظیفه بیشتر ندارند. مردان را مرد کنند. و همین.
البته با توجه به شرايط اقتصادى كه ما در سطح ملى و هم جهانى تجربه ميكنيم، اينكه وضعيت تبعيض همه جا رو فرا گرفته، اينكه قبلا مثلا تا ٢٠ سال پيش اگر شما يک كارمند دولت بوديد میتونستيد در متروپل خونه بخريد ولى الان با حقوق متوسط كارمندى ماشين هم نميشه خريد، همه اينها موقعيت مردانگى را غيرممکن میکنه. يعنى اگر مردانگى يک بعد ذهنى داشته باشه و يک بعد ماتريال، در شرايط كنونى اساسا مردانگى در بعد ماتريال آن، اينكه مرد بره بيرون با زحمت و نوآورى و ابتكار خودش كسب ثروت بكنه و نتيجه زحمت و نوآورى و در امتداد اونا اصالتش رو بياره و در بازار مردانه براى خودش اعتبار بخره تقريبا غير ممكنه. حالا كه مردانگى ماتريال غير ممكن شده تنها بعد مردانگى ممكن مردانگى ذهنى و نمادينه. اين مردانگى نمادين هم توسط دو نيرو در خطره:
١) خاطره مردسالارى مرد ايرانى كه مردانگى را در گرو سلطه بر جنس زن تصور مىكنه و از مردانگى سلسله مراتب و زورگويى ميفهمه
٢) فمينيسم ليبرال پست مدرن كه مردانگى به اسم هاى مختلف رقيق مى كنه. به همه اينها فقدان آموزش رو هم اضافه كنيم و اين يعنى مردانگى در ايران، حداقل، در بحرانه و وقتى مردانگى در بحران است طبيعتاً زنانگى هم در بحرانه. در اين موقعيت نه كانون هاى وحدت بخش شكل میگيره و نه زيبايى ما رو در بر میگيره!
نتيجه و مصداق بيرونى اين وضعيت: ابتذال سياسى كنونى!
متن از: میلاد دخانچی
خیلی وقت پیش یه متنی نوشته بودم به نام معمولیها. نمیدونم چرا وقتی اینو خوندم یاد اون افتادم و فهمیدم حقیقتا حتی "معمولی" بودن هم از زمانی که اون متن را نوشتم تا همین الان تقریبا غیرممکن شده. اینکه صرفا تمام تلاش های این مدت تعداد خیلی زیادی آدم نه برای زندگی بلکه صرفا فقط زنده موندن و بقا در یک شرایط معمولیه خیلی سورئال و عجیبه. بماند مردانگی از بین رفته، غرور لگدمال شده، امیدهای پاره پاره شده و خوشی های بی رمق و کم جونی که توان لبخند زدن رو هم دیگر ندارن...
هیچی دیگه، همین :)