برای با نشاط زیستن به «مویذوق» نیاز داریم!
نمیدانم تعریفِ شادی بزرگ برای شما چیست. نمیدانم اگر بنا باشد «شادی» را موکول به یک بیگبنگ کنیم، آیا در زندگی «شاد» خواهیم زیست یا نه. ما نیازمندِ استراتژیِشادی هستیم. باید بدانیم که با چه الگویی میتوانیم شاد باشیم و این چیزی است که من آن را با عنوان «استراتژی شادی» برای خودم مینویسم.
امروز مشغول مرور استراتژیام بودم و اینکه چرا روزهای غمآلودی را میگذرانم. چرا آنچنان که باید «نشاط» برای جوشیدن و پوییدن ندارم و مدتی است که فقط به انجام مشقها و روتینهایم سرگرم شدهام. اینجا بود که به اصطلاح «مویذوق» رسیدم. خوشیهای ریز ریز. چیزهایی که شاید به خودی خود بیمقدار باشند اما اگر به تراکمِ قابل قبولی از آنها برسیم میتوانیم کیفیت بهتری از زیستن را تجربه کنیم.
اصطلاحها بهانه است. تفاوتی ندارد که شما با چه نامی خطابش میکنید. برای تمرین، همین الان در همین نقطه که نشستهاید اطرافتان را نگاه کنید و ببینید چه چیزی بهانه «شادی کوچکی» است برای شما. دقت کنید؛ حتی نیاز نیست از جایتان بلند شوید و در جایی دیگر دنبالش بگردید. همین اکنون و همین مکانِحاضر را ببینید و کوچکترین واحدِ شادیساز را کشف کنید.
متن بالا را حسام ایپک چی نوشته بود و با خواندنش یاد همان "بشکن" افتادم. حسام راست میگوید، اصطلاحها بهانه است. من این را دیشب فهمیدم وقتی دایی داشت برای همه ما دونه دونه فال می گرفت. خندهها بود و حافظ هم انگار از دنده چپ بلند شده بود و خروجی فال ها چنگی به دل نمیزد. میدانم، خوب میدانم که حافظ بهانه نیم ساعت نشستن ما کنار هم برای شنیدن بود. حافظ بهانه بود و چه بهانهای بهتر از شنیدن آموزه او برای من. آری، گور پدر آن بی پدرانی که وضع و رنج ما را زیاد میکنند، من برای همین نیم ساعت بیش از آنچه که فکرش را بکنید خوشحالم. من میان تمام 12 ساعت کار ممتدم، میان آن سرمایی که هر روز بابتش یخ میزنم، میان تمام دعوا و فشار روانی روزانه زندگیام که از سر و کولم بالا میرود، موی ذوقی دارم که چنگ زدن به آن را بی نهایت دوست دارم. فالی که دایی برایم گرفت هم بد نبود، حافظ در همه حال عزیز است:
خوشا دلی که مدام از پِی نظر نرود / به هر دَرَش که بخوانند بیخبر نرود
طمع در آن لبِ شیرین نکردَنَم اولی / ولی چگونه مگس از پِی شکر نرود
سوادِ دیدهٔ غمدیدهام به اشک مشوی / که نقشِ خالِ توام هرگز از نظر نرود
ز من چو بادِ صبا بویِ خود دریغ مدار / چرا که بی سرِ زلفِ توام به سر نرود
دلا مباش چنین هرزه گَرد و هرجایی / که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
مکن به چشمِ حقارت نگاه در منِ مست / که آبرویِ شریعت بدین قَدَر نرود
منِ گدا هوس سروقامتی دارم / که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
تو کز مکارمِ اخلاق عالَمی دگری / وفایِ عهدِ من از خاطرت به در نرود
سیاه نامهتر از خود کسی نمیبینم / چگونه چون قلمم دودِ دل به سر نرود
به تاجِ هدهدم از رَه مَبَر که بازِ سفید / چو باشه در پِی هر صیدِ مختصر نرود
بیار باده و اول به دستِ حافظ ده / به شرطِ آن که ز مجلس سخن به در نرود
همانطور که در متن گفتم بخش بالا را حسام ایپک چی نوشته بود و بخش پایین هم افکاری بود که دیشب میان مهمانی در سر میچرخید. نه ریتم دارد، نه مقدمه و نه پایان. صرفا هرچه در ذهنم چرخید را چیدم. اگر هم برایتان سوال است، باید بگویم ما شب یلدا رو دو شب می کنیم تا خانه هر دو مادربزرگ را سری بزنیم.
یلدای درخشانی داشته باشید. پست هم نوشتم چون ویرگول وعده داد که ما بانی رحمت باشیم برای دیگران. امیدوارم که اینگونه باشد.