کارگاه گفت و شنود تجربه ای بود از ضعیف بودن، تمرینی برای نه گفتن، قدرتی داشت، جمعی کوچیک دور هم بودند که درونم آرامشی آورد.
با خودم چاقو رو بردم، خب عجیب ترین شئ بود و حسابی اوضاع رو برام سخت و معذب کرد. خیلی سخت بود ولی عبور کردم و لیدر کارگاه و صاحب مجموعه خیلی کمک میکردند به ساده تر شدن همه چیز، کارگاه رسمی بود الهام گرفته شده از بومیان آمریکایی و با شئ ارزشمند و آتش و آب و یک حلقه از کسانی که جمع شده بودن تا بشنوند و بگویند، حس خوبی داشت این جمع و حالم واقعا بهتر شد.
لحظه ای را یادم هست که کششی بین خودم و زندگی حس کردم درست بعد از بیرون آمدن از آنجا و حس کردن سرما روی پوستم، وقتی قدم میزدم تمام وجودم پر شد از خواستن و بودن..
در جلسه که بودم به این فکر میکردم که ما حرف هایی را میزنیم که میخواهیم بشنویم..به خودم خیلی چیزها گفتم که لازم داشتم بشنوم.
دائما به این فکر میکردم که ما میخواهیم عبور کنیم و نسلی هستیم در دوران گذار که تغییرات فرهنگی و محیطی قرار است ما را قربانی زندگی ساده تر آیندگانمان کند اما ناگهان به این فکر افتادم که نکند ما سال ها در یک حلقه تکراری در هر نسل به امید بهبود آینده فقط در حال از دست دادن حال بودیم..
هر کودکی که زاده میشود با این امید که او بهتر از ما زندگی میکند والدینش تصمیماتی میگیرند برای بهبود او و هر مرگی قرار است نسلی را به سمت جلو ببرد اما همیشه انسان در تمنای خود خواهی هایش مشغول به یک روش زندگی در چندین قالب مختلف است.