تمام امروز مریض بودم، ببخشید جلسمون رو کنسل کردم، احساس افسردگی شدید داشتم برای چند ساعت :))
چند ساعت به یه نقطه خیره شدم که چقدر احساس بدی دارم، میدونی بدترین حسم چیه؟؟ احساس احمق بودن!
چطور این قدر اعتماد کردم و دادم.. آخرش چی نصیبم شد! واقعا نمیتونم با خودم کنار بیام.. واقعا خسته ام.
و چقدر حس میکنم شبیه آرزوهام نبوده هیچی، چقدر حس میکنم به حتی یه دونه از خواسته هام جواب نداده..
من میرسم به آرامش، ولی نه امروز..نه حالا که باید تکلیف خیلی چیزا روشن شه..
بعد قراره برم دنبال زندگی نزیسته خودم..
خیلی چیزا به خودم بدهکارم، خیلی از خودم گذشتم برای خیلیا ولی دیگه قراره بعد این ضربه کاری برم سراغ یه زندگی درست..
یه زندگی که فعلا حوصلشو ندارم! قرار نیست خوش هیکل باشم، صبح ها زود پاشم، سالم بخورم، خوب بپوشم با هر رفتار کوفتی استاندارد دیگه ای!
حتی قرار نیست یه زندگی معنوی یا درویشی پیش بگیرم، سفر کنم و دنبال عشق بگردم بقیه زندگیمو!
زندگی ای که قدر لحظاتش و بدونی هم مد نظرم نیست .. موفقیت و تجربه هم نمیخوام
حتی شاید یکم « در ستایش کاری نکردن» هم پیشه کنم وای ذات من ذات جستجو گره و سکون اذیتم میکنه
فعلا برنامه فقط خارج شدن از عدم پذیرش دست قطع شدست بعد یاد گرفتن زندگی با یه دست.
شاید بعدتر بتونم ازین چیزی که شدم و کارامو روتینام دست بکشم تا اول یکم خودمو یادم بیاد..
من راحت خودمو انطباق میدم و این منو از اصل خودم دور میکنه ..
الان تو مرحله ای هستم که چیزی که بودم و چیزی که مبخواستم باشم و مرزشو گم کردم .. اول باید برم بگردم خودمو از زیر این سالها بکشم بیرون.