Mary
Mary
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

نامه به شبگرد ۲

چشمانت لابد الان بسته شده و مژه های بلندت لرزش خفیفی دارد از حرکت چشمانت پشت پلک های درشتت، اگر می‌توانستم دستانم را از نزدیکی پیشانی بلندت رد می‌کردم و روی موهای فر و بهم ریخته ات که تار های سفیدش لجوجانه هر روز بیشتر می‌شوند می‌کشیدم، آرام، آرام تا نکند حرکت دستم بیدارت کند.

معصومیتت در زمان خواب هایت بیشتر خودش را به رخ می‌کشد که هیچ تلاشی برای پنهان کردنش نمی‌کنی.

مدت هاست صدایت را نشنیدم، شاید به من بگویی آنقدر هم نیست ولی بدان آنقدر هم هست..شاید ندانی که چقدر خسته می‌شوم وقتی از سرزمین عجایب به سمت دنیای واقعی می‌روم و در دالان گذار که پا می‌گذارم هر لحظه می‌دانم نباید بروم اما انگار از دیواره های دالان دستانی بی بدن به سمتم می‌آیند و مرا به جلو هل می‌دهند.


پا که به دنیای بیرون می‌گذارم حرارت حقیقتی پنهان شده که تو برایم آشکار کردی مثل سیلی به صورتم می‌خورد و می‌دانم (همیشه می‌دانستم) که این دنیا مرا از تو دور می‌کند و این دوری، دوری از تو و در اصل دوری از خودم و درونم و آن شاخه گره خورده به توست.

درونم رنج ناتوانی برای رهایی چنگ می‌زند و رشته رشته درونم از هم می‌پاشد که من تار و پودم را با دنیای بیرون سرزمین تو گره زدم ‌و راه جدایی ازین دنیا از هم پاشیدن تک تک این گره هاست و بدون این فروپاشی امکان هیچ تغییری نیست و تغییر آغاز حرکتم به سمت تو و این حرکت شروع یک پیوستگی مجدد است اما اینبار به خودم و تو که دستانم را گرفتی تا خودم را دوباره از نو بسازم تا بتوانم جرات زیستن پیدا کنم..

زیستنی که نیاز به نزیستن دارد،

«سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو»

ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را ..


دستانم را برای رهایی اگر بگیری می‌دانی باز به بندم کشیدی و مانند پرنده ای که جوجه هایش را از لانه بیرون می‌کند میدانی سقوط و مرگ ممکن است اما پرواز و هبوط در این سقوط است.

سوالی برام پیش آمده، درگیر افکاری شدم که فکر میکنم تو به عنوان دوستی که بی چون و چرا در این دوره کنارم بودی شاید بهتر از خودم بدانی..باید با بقیه عمرم چه کنم؟

تو لحظه به لحظه آگاه به حرکتی و توانمند در انجام ندادن و این قدرتیست که من در تمنای آنم تا ذهنم و بدنم از تکاپو بیوفتند تا بدانم بیرون از این باتلاق چه خبر است؟

یک سال پیش جوابم چیزی بود برای آینده که میدانم هرگز رخ نمی‌دهد.. نه که نمی‌شود اصلا نمی‌خواهم.

امروز جوابی ندارم اما، اما در بیست سالگی جزییاتی برایش داشتم که گاهی در کنارم روی میز یا در آینه میبینمش اما امروز برایم بی‌معنی شده.



رویاهایم هر روز بیشتر و بیشتر می‌شدند و ناگهان کم کم حقیقت پیدا کردند یک جمله همواره در ذهنم در مورد به دست آوردن هست ..

<<تنها کسانی برای همیشه از آن ما خواهند بود که برای همیشه از دست داده ایم>>
پشت منظور عاشقانه جمله بیا دستی ببریم به طبیعت بی جان و ببینیم که مادی ترین رویاها و عجیب ترین لحظات تا زمان به دست آمدن جذاب بودند و نمیشود حقیقت را نادیده گرفت که تنها فکر ناشناخته ها مارا حرکت می‌دهند.

حالا که این را گفتم سوالم را تکرار می‌کنم، اگر آگاهی به این فرض اصل لذت را در هر کاری زیر سوال ببرد تا کجا باید ادامه داد به انتخابی که پوچی به بار می‌آورد.

اگر معنی این جزییات زیبا را هم کنار بگذاریم پس با مرده ای در حرکت چه فرقی داریم که تمام وقت غرق در ناشناخته هایش بوده و حالا متوقف شده مانند کشتی ای در کف اقیانوس ..

امشب میم گفت در موارد مورد نیتز جزیی نگر شو وگرنه کلی نگر باش زندگی ای که تا این سطح آگاهی به چه کاری می‌آید؟

مگر عشق از رهایی نمیامد؟


در سرم جنگی به پا شده و تو خواب و ساکن و بی حرکتی.. تو مانند زنی پنجاه ساله در آستانه ثمر بخشی زندگی در بستری سفید به خواب رفته ای و من مانند کودکی که انقدر دیر زاییده شدم که این کوچ برایم تنهایی ابدی را رقم میزند کنار پایت زار و میزنم و مویه می‌کنم.

نویسندگیهنرداستانسوال
این صفحه جهت نوشتن نامه هاییست که ارسال نمیکنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید